تسلی بخشی های هوشیارانه ی حافظ - قسمت اول
در پست قبلی از تسلی بخشی های حافظ سخن گفتم. و این که در برابر ناکامی ها و غم های زندگی یا می توان به ناهوشیاری فرار کرد یعنی به مستی و مخدر و شغل و .... پناه برد. اما شعر و اندیشه ی حافظی راهی نیز به تسلی جویی در عین هوشیاری و حفظ خویشتن خویش دارد.
اینک ادامه ی آن مقال:
راه دوم اما تسلی جوییِ هوشیارانه است. چگونه؟ با تصحیح "شناخت" ما از زندگی و جهان. احساس ناکامی و عصبانیت تا حد بسیار زیادی ریشه در شناختی نادرست از خویش و از جهان دارد. ریشهی این نادرستیِ شناخت در کجاست؟ در خودخواهی. ما آدمیان خودخواهیم. به همین علت است که خودمان را "ویژه" و مرکز عالم میپنداریم و میبینیم. به همین دلیل است که وقتی پایم "خود"مان در میان باشد، زندگی و جهان را درست نمیبینیم و در قد و قامت واقعیاش نمیشناسیم و قوانین دیرینهاشرا تشخیص نمیدهیم. حال چند نمونه از این نادرستیِ شناخت از دیدگاه حافظ را و بعد ریشه یابی آن را و راه حلی و "درمان"ای را که حافظ ارائه میدهد، مرور میکنیم:
نمونههایی از نادرستیِ شناخت ما از زندگی و جهان:
1- انتظارِ کامیابی: یکی از راههای واکاوی همین "انتظارِ کامیابی" است که ما داریم. این انتظار غالباً بر اساس شناخت نارسا و نادرستی از واقعیت بیرونی و درونی ماست. چرا باید انتظار کامیابی داشته باشیم؟ مگر نمیبینیم که در این عالم ناکامیها بسیار و کامیابیها اندک است؟ مگر ما فکر میکنیم که در دنیای دیگر زندگی میکنیم؟ یا استثنایی برای قوانین عالم و زندگی هستیم؟
محروم اگر شدن ز سر کوی او چه شد؟ از گلشن زمانه که بوی وفا شنید؟
واقعاً از گلشن زمانه که بوی وفا شنید؟ چرا از دوریها، از جواب نه شنیدنها و از ناموفقماندنها میرنجیم؟ ساختار جهان و جامعهی انسانیهمواره این گونه بوده و هست که ناکامیها هزاران برابر کامیابی ها باشند. عالمِ فانی مهمترین وصفش همین فانی بودن در تمامی اجزا و روابطش است. فانی بودن دقیقاً همان بیوفا بودن است.
طبیعت را نگاه کنید: درخت هزاران بلکه میلیونها گرده میافشاند. هر گرده "یک درخواست برای شروع یک زندگی جدید" است. از این گردهها، بسیاری طعمهی پرندگان میشوند یا در جایی نامناسب بر زمین میافتند. خاک و آب مناسب، به مثابهی "پاسخ مثبت" تنها به برخی از این "درخواستها" میرید. تازه آنهایی هم که به مرحلهی رویش میرسند، بسیاری در اثر آفتها یا چرای چارپایان یا لگد کوب حیوانات یا خشکسالی یا حریق یا..... نابود میشوند. از آن صدهاهزار "درخواست" یکی به مرحلهی کمال یعنی "درختی که خود میتواند گرده افشانی کند" میرسد. از این دست نمونههاب بسیار آوردن میتوان. جهان و جامعه بر پایهی ناکامیها بنا شده است. آدمیان اطراف خود را بنگرید و ببینید که چقدر این موضوع در زندگی انسانی درست است.
در این جهانِ دائما در حال تغییر و زیرورو شدن چگونه میتوان به کامیابی خویش "اعتماد" داشت؟
فیالجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر کاین کارخانهایست که تغییر میکنند
درکی که حافظ از جهان و قوانین و کامیابیها و ناکامیهای آن دارد، چنین است:
جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است هزار بار من این نکته کردهام تحقیق!
حافظ آنقدر از پیشبینی ناپذیری و "نعل وارونه" زدن و "لعب معکوس" کردن و "غائبانه باختن" عالم و زندگی سخن گفته است که آوردن تمامی ابیات مرتبط، بخش بزرگی از دیوان او را به اینجا منتقل خواهد کرد. حافظ سخت باور داشت که جهان غیر قابل اعتماد (منظور اعتماد ساده دلانه و کودکانه به گرفتن پاسخهای مطلوب و پیشبینیشده است) و چه بسا که با اهل هنر سختگیرتر و غدارتر است:
آسمان کشتی ارباب هنر میشکند تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم
یا:
ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر است چون از این قصه منالیم و چرا مخروشیم؟
ما این همه را در بارهی دیگران، چه عالم و چه عامی، به راحتی تصدیق میکنیم. اما نوبت به خودمان که میرسد، جهان و جامعه و طبیعت را جور دیگری میخواهیم و این خواستن چنان شدید است که بر طبق آن میبینیم و انتظار پیدا میکنیم:
خیال حوصلهی بحر میپزد هیهات چههاست در سرِ این قطرهی محال اندیش
و چون این انتظار به بنبست برمیخورد، احساس افسردگی و عصبانیت میکنیم و نمیپرسیم از خودمان که اگر من محروم شدم، مگر "از گلشن زمانه که بوی وفا شنید؟ "
این نکته را گویی هیچ موجودی چون "گل لاله" در نیافته است که از لحظهی تولد تا لحظهی مرگ، جام می سرخ خویش را به زمین نمیگذارد:
مگر که لاله بدانست بیوفایی دهر که تا بزار و بشد، جام می ز کف ننهاد
2- خود را تنها عامل موثر دیدن: حافظ به خوبی میدانم که "نیرو" ها و "عامل" های بیشماری در جهان و جامعه دست اندر کارند. ما فقط یک نیروی کوچک هستیم در این میان که اگر سعی خود را بکنیم، شاید بتوانیم تا حدی برآیند نیروها را تغییر دهیم. اما باید بدانیم که هیچ تسلطی بر بیشمار نیروی موثر دیگری که جامعه و جهان و سرنوشت ما را میسازند نداریم. این نیروهای دیگر و غیرقابل محاسبه را گاه "قضا" و "تقدیر" و "قسمت" نام نهادهاند :
چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر
مولوی در دفتر ششم مثنوی داستانی دارد و در ان میگوید: "نوح نهصد سال دعوت مینمود/دم به دم انکار قومش میفزود" اما نوح پیامبر از دعوت نهصدسالهی خود خسته و نومید نمیشود. زیرا به درستی میداند که او تنها یکی از عوامل موثر در عالم است. در کنار هزاران عامل دیگر (مانند دعوت مخالفان، امیال مخاطبان، جهل، آموزهها و دلبستگیهای پیشین، نحوهی معیشت و .....) که ممکن است بر خلاف او عمل کنند. اما هر کسی باید کار خود را در جهان انجام دهد و نومید نشود: "مه فشاند نور و سگ عو عو کند/هرکسی بر طینت خود میتند" و اگر سرکه در عالم زیاد است، شکر نباید از خدمت خود نومید شود: "چون که سرکه سرکگی افزون کند/پس شکر را واجب افزونی بود" و این البته مبتنی بر این شناخت درست از عالم است که دنیا و جامعهی انسانی هیچگاه شگر مطلق یا سرکهی مطلق نمیتواند شدن بلکه افتضای سرشت و طبیعت آن این است که همواره "سرکنگبین" باقی بماند."قهر سرکه لطف همچون انگبین/کاین دو باشد رکن هر اسکنگبین" پس تو از فراوانی سرکهها نومی نشو و شکر ریزی را به کنار نگذار. نوح هم چنین میکرد: "قوم بر وی سرکهها میریختند/ نوح دریا را فزون میریخت قند". حافظ هم البته همین شناخت را از جهان طبیعی و جامعهی انسانی دارد:
غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل شاید که چو وابینی، خیر تو در این باشد
در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود کآن شاهد بازاری ، وین پرده نشین باشد
و به دلیل همین "شناخت" است که حافظ از سرزنش ها نمیهراسد:
گر من از سرزنش مدعیان اندیشم شیوهی مستی و رندی نرود از پیشم
البته همرای و همداستان کردن همه با خود ممکن (و بلکه مطلوب هم) نیست:
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی تا بیخبر بمیرد در درد خود پرستی"
و همهی عالم و آدم را هم تغییر دادن نمیتوان (مگر آن که کل نظام خلقت و طبیعت عوض شود!):
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی
و البته از "قسمت" (به معنایی که در بالا آمد) نیز شکایت کردن نتوان، بلکه بهتر که به سهم خود راضی باشیم:
حافظ از مشرب قسمت گله بیانصافیست طبع چون آب و غزلهای روان ما را بس
3- بیتوجهی به کوتاهیِ فرصتِ زندگی: این از نکتههاییست که حافظ بر آن بسیار تاکید کرده است. زندگی مثل عمرِ شقایق کوتاه است. پس باید به پندی که خون شقایق بر برگ گل نوشتهاست گوش دل سپرد:
بر برگ گل به خون شقایق نوشتهاند کآن کس که پخته شد، می چون ارغوان گرفت
حافظ میگوید که "دیدن" یعنی "باور کردنِ" کوتاهی عمر و در پیش بودن مرگ، جایی برای احساس ناکامی باقی نمیگذارد:
می خور که هر که آخر کار جهان بدید از غم سبک برامد و رطل گران گرفت
در زندگی، که منزلگان دیدار و همنشینی با عزیزان و جانان است، "امنیت"ای برای عیش و کامرانی وجود ندارد. چرا که هر لحظه ممکن است بانگ رحیل به گوش برسد. بی هیچ فرصتی برای آماده شدن:
مرا در منزلِ جانان گه امن عیش چون هر دم جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
این برای بزرگان و تاجوران هم به اندازهی مسکینان و گدایان صادق است:
سپهر بر شده پرویزنیست خون افشان که ریزهاش سر کسری و تاج پرویز است
کوتاهی و ناپایدار بودن فرصت عمر یک حقیقتِ عریان است. ما آن را برای عزیزان و دوستان و دشمنان خود میبینیم اما برای خودمان باور نمیکنیم. میل به جاودانگی در ما احساس کاذب غفلت از مرگ و فانی بودن را ایجاد میکند. ناخوداگاه خود را باقی میپنداریم و این حاصلش جز ضایع کردن فرصت کوتاه عمر نیست. انگار کودکی که فرصتی کوتاه برای بازی در بوستانی دارد اما همهی فرصت را به باز کردن گره کیسهای خالی میگذراند به این توهم که در آن چیزی هست. به قول مولوی:
در گشاد عقدهها گشتی تو پیر عقدهی چند دگر بگشاده گیر
عقده را بگشاده گیر ای منتهی عقدهی سختاست بر کیسهی تهی
حافظ این معنی را جامهی نفیس شاعرانهای دوخته و پوشانده است:
پیوند عمر بسته به موییست هوش دار غمخوار خویش باش غم روزگار چیست؟
یا:
فرصت شمار صحبت کز این دوراهه منزل چون بگذریم دیگر، نتوان به هم رسیدن
ادامه ی این مقال باشد برای پست بعدی..... راستی امروز رفتم "گشت ارشاد" را دیدم. جالب بود. به یک بار دیدنش می ارزید!
کلبه ای مجازی، با یک فنجان چای داغ بر روی میز، و فراغتی کوتاه برای سخن گفتن از تاملات شخصی، که بعضی آز آنها مخاطبانی آشنا پیدا میکنند....