خاطرم هست از زمانی که انترن بودم، یک شب در اورژانس بیمارستان امام "کد" را اعلام کردند. اعلام کردن کد به این معنا است که بیماری دچار ایست قلبی شده است و باید در اتاق احیاء با ماساژ قلبی و تنفس مصنوعی و دارو و شوک و ... احیای قلبی-ریوی شود. من انترن بخش جراحی بودم. با سرعت خودم را به اتاق احیا رساندم. فقط یک رزیدنت و یک پرستار حاضر بودند. من هم برای کمک به آن‌ها پیوستم و کار ماساژ قلب را به عهده گرفتم. کار پیچیده‌ای نیست. هر کسی باید این کار را بلد باشد تا اگر ناگهان به نیازمندی برخورد، بتواند او را از مرگ حتمی نجات دهد. روزی که پدر من در ساختمان شهرداری تهران سکته کرد، اگر کسی آن حوالی بود که این آموزش را دیده بود، شاید پدرم امروز زنده بود.... بگذریم. به قول معروف "در اگر نتوان نشست".


داشتم می‌گفتم که من انترن بخش جراحی بودم و کار ماساژ قلب را به عهده گرفتم. بیمار زنی میانسال بود. از قیافه‎اش پیدا بود که افغانی است. چهره‌ی آرام و مهربانی داشت. هنوز یادم است. کم کم همکاران دیگری هم به ما پیوستند. حدود چهل و پنج دقیقه احیا کردیم. با داروهای مختلف و چند بار شوک و .... اما بیمار برنگشت. می‌گفتند که با بحران فشار خون بالا آمده بود. و بعد از مصرف داروی پایین آورنده‌ی فشار خون دچار ایست قلبی شده بود. نمی‌دانم خطای پزشکی اتفاق افتاده بود یا یک عارضه‌ی غیرقابل اجتناب. آن روز کسی در این مورد پرس و جو نکرد. بعد از چهل و پنج دقیقه رزیدنت گفت که دست از کار بکشیم. بیمار مرده اعلام شد.

طبق روال آن روزها و طبق روالی که در خیلی از بیمارستان های آموزشی در دنیا اتفاق می افتد و از نظر اخلاقی هم خیلی بحث برانگیز است به توصیه‌ی رزیدنت شروع کردیم به تمرین لوله‌گذاری در نای جسد.

لوله‌گذاری در نای برای دادن تهویه مصنوعی انجام می‌شود. برای بیماری که خودش قادر به تنفس نیست. کسی که این کار را انجام می‌دهد، در شرایط واقعی که با بیمار اورژانسی روبه رو است فرصت اندکی دارد. اگر این فرصت از دست برود بیمار آسیب جدی خواهد دید یا خواهد مرد. این کار مهارت زیادی لازم دارد. یک راه کسب این مهارت برای دانشجویان پزشکی تمرین روی جسد است. بهترین جسد برای این کار جسد فرد تازه درگذشته است. زیرا بدنش هنوز تون و قوام بدن آدم عادی را دارد. از همین رو وقتی که بیمار تازه درگذشته‌ای باشد که بستگانش در کنارش نباشند، گاهی دانشجویان از این فرصت برای تمرین لوله گذاری نای استفاده می کنند تا این مهارت را یاد بگیرند و بعدها در شرایط اورژانس بتوانند سرعت عمل لازم برای نجات بیمار را داشته اشند. همانطور که گفتم این استفاده‌ی بدون اجازه از بدن فرد مرده بحث های اخلاقی زیادی دارد. فعلاً نمی‌خواهم این بحث‌ها را در میان آورم.

تمرینمان هم تمام شد. من خیلی خسته بودم. چهل و پنج دقیقه یک نفس ماساژ قلبی داده بودم. بعدش هم تمرین لوله‌گذاری. وقت کشیکم مدتی بود که تمام شده بود. باید به پاویون می‌رفتم تا کمی استراحت کنم و برای گزارش صبحگاهی بخش آماده شوم.

از وقتی که برای احیا به اتاق آمده بودیم، گویا هنوز کسی از اتاق خارج نشده بود. من که خارج شدم دیدم مرد میانسالی، با چهره‌ی بسیار نجیب و محترم و ریش خاکستری، به دیوار تکیه داده است و آرام گریه می‌کند. شوهر آن زن بود. با لهجه افغانی از من پرسید: "تمام کرد؟"

سرم را پایین انداختم و با تاسف گفتم "بله" و به او تسلیت گفتم.

گریه‌ی بی‌صدای مرد کمی شدیدتر شد: "خیلی غریب مرد. ما این‌جا تنها هستیم."

من خیلی خسته بودم. کار چندانی هم از من بر نمی آمد. قدری ابراز تاسف و همدردی کردم و به راهم ادامه دادم....

اما از آن روز به بعد، مفهوم "غریب بودن" برای من با آن خاطره درآمیخته است.

امروز هم که در این سرزمین زیبا به سر می‌برم و در این مرکز علمی فوق‌العاده و طراز اول کار می‌کنم، احساس می‌کنم که روی همه‌ی زیبایی‌ها و شگفتی‌های اینجا غباری از غربت نشسته است. غباری که برای من شاید اگر یک عمر هم این‌جا بمانم پاک نشود. من البته یک عمر نخواهم ماند.

****

این روزها خیلی مفهوم غربت را در ذهنم مرور می‌کنم و خیلی خاطره‌ای که نقل کردم برایم زنده می‌شود. من همیشه سراغ این احوال وجودی را از حافظ می‎گیرم. همیشه در حالت غم و شادی و دلتنگی و عشق و نفرت و هجران و عصیان و .... نگاه می‌کنم که حافظ دراین باره چه گفته است. حافظ همیشه سخنان نغز و نکته‌های نابی در آستین دارد. آدم را دست خالی بر نمی‌گرداند. به همین خاطر است که صدهاسال است که مردم به حافظ "تفال" می‌زنند.

1-  حافظ این ایده را از اندیشه‌های عرفانی زمانه خود وام گرفته است که اصولاً آدمی در این عالم غریب است. یعنی غربت یکی از احوال وجودی انسان است که ریشه در سرشت او دارد و همیشه با اوست. عارفان می‌گویند که وطن ما بهشت بوده است. در اثر عصیان رانده شده‌ایم و به دنیا آمده‌ایم. اما این دنیای خاکی وطن ما نیست. به همین خاطر آدمی در این دنیا غریب است. اما وطن خویش را جستجو می‌کند. چگونه؟ با پیدا کردن نشانه‌هایش در این عالم. که همانا زیبایی و هنر است. زیبایی و هنر از جنس این عالم نیست. از جنس بهشت است. از جنس وطن. ما در این عالم غریبیم. اما وقتی زیبایی هنری را می‌بینیم دلمان می‌لزرد. چرا؟ چون ما را به یاد وطن می‌اندازد. به آن می‌ماند که بعد از سال‌ها اقامت در میان آسمان خراش‌های نیویورک، به موزه متروپولیتن بروی و یک کاشی آبی یا قالی ایرانی را آن جا ببینی. عرفا این احساس را به شنیدن بوی خوش و آشنا تشبیه کرده‌اند. همان که مولانا می‌گوید: "بعد از آنش بوی آهو رهبر است" حافظ هم می‌گوید:

گرچه دانم که به جایی نبرد راه غریب                                           من به بوی سر آن زلف پریشان بروم

به هواداری او ذره صفت رقص کنان                                            تا به سرچشمه خورشید درخشان بروم

به همین خاطر است که شور و شوق عشق به زیبایی‌ها هرگز از سر آدمیان بیرون شدنی نیست:

هوای کوی تو از سر نمی‌رود، آری                                                غریب را دل سرگشته با وطن باشد

و طبیبانی که این نکته را ندانند در کار درمان اهل دل درمی‌مانند زیرا غریبند و درد اهل دیار آشنایی را نمی‌شناسند و درمان کردن نمی‌توانند:

چندان که گفتم غم با طبیبان                                                                   درمان نکردند مسکین غریبان

بنابراین از نگاه حافظ، یک احساس غربت اگزیستانسیل و وجودی در همگی ما هست که فرق نمی‌کند کجا زندگی کنیم و اصلاً از وطن خود سفر اختیار کرده باشیم یا نکرده باشیم. در هر حال آدمی خودش را در عالم خاکی بیگانه احساس می‌کند و بوی آشنایی را از زیبایی (اعم از زیبایی مادی و معنوی) و هنر می‌شود و احساس می‌کند که این بو از "این‌جا" نیست بلکه از وطن مالوف است که در روزگار ازلی از آن دورمانده و رانده شده است. احساسی که هنر در ما بر می‌انگیزد همین "نوستالژی" است. همان که شیخ حسن خرقانی می‌گفت که پیرش وقتی آواز تاری از دوردست شنید، گفت: "سبحان الله! آوازی از بهشت شنیدم" . همان که مولانا می‌گوید که "آواز دوست" است که از دل تار و رباب به گوش می‌آید، ورنه "خشک سیم و خشک چوب و خشک پوست" همه از جنس این عالمند و نباید چنین احساسی را برانگیزند.

این باور و احساسی‌ست که گاه مورد انکار شاعران دیگر قرار گرفته است. چنان که فروغ فرخزاد می‌گوید:

هرگز آرزو نکرده ام

یک ستاره در سراب آسمان شوم

یا چو روح برگزیدگان

همنشین خامش فرشتگان شوم

هرگز از زمین جدا نبود ه ام

با ستاره آشنا نبوده ام

روی خاک ایستاده ام

با تنم که مثل ساقه گیاه

باد و آفتاب و آب را

می مکد که زندگی کند...

خود حافظ هم البته در عین میناگری با اندیشه ها و آثار عارفان و صوفیان، خود را از دنیا جدا نمی‌دانسته است:

من آدم بهشتیم اما در این سفر                                                         حالی اسیر عشق جوانان مهوشم!

بنابراین حافظ در عین آن که نگاهی نوستالژیک به زیبایی و عرفان دارد و به خاطر "نقصان ذاتی" که در عالم ماده است خود را همواره درگیر احساس غربت احساس می‌کند، اما زندگی دنیوی را طرد و محکوم نمی‌کند.  شاید از این حیث بتوان سهراب سپهری را به حافظ شبیه دانست که با وجود آن که می‌گوید:

"همیشه فاصله ای هست

اگرچه منحنی آب بالش خوبیست

برای خواب دل انگیز و ترد نیلوفر

همیشه فاصله ای هست

دچار باید بود

وگرنه زمزمه حیرت میان دو حرف

حرام خواهد شد

- دچار یعنی؟

- عاشق

و فکر کن که چه تنهاست

اگر که ماهی کوچک

دچار آبی دریای بیکران باشد"

و حتی در "تبسم پوشیده‌ی نگاه گیاه" غم را می‌بیند. و می‌گوید: "ببین همیشه خراشیست روی صورت احساس" اما در جایی دیگر از "ظهر تابستان" چنان به وجد می‌آید که می‌گوید: "کودکان احساس! جای بازی این‌جاست"

این غریب بودن و در عین حال بازیگر و دلشاد بودن هنر (بخوانید فضیلت) ای حافظانه (و سهرابانه) است. اگر این دو حالت متضاد در آدمی جمع نباشد، از بخش بزرگی از تجربه‌های ناب بشری محروم خواهد ماند.

2-     در برابر غربت این جهانی البته حافظ سخت ناشکیبا و بی‌صبر بوده است. حافظ به وطن خویش بسیار دلبسته بوده است. البته توجه داشته باشیم که مفهوم وطن نزد حافظ با مفهوم امروزین وطن قدری متفاوت است. امروزه ما یک واحد جغرافیای سیاسی که که یک کشور را شکل می‌دهد و به صورت یک دولت-ملت مشخص می‌شود وطن خود می‌دانیم. اگر به ما بگویند وطنت کجاست؟ می‌گوییم ایران. و وطن پرست کسی است که سوای قومیت خود دل در گرو مهر این کشور داشته باشد. اما در زمان حافظ منظور مردم از وطن همان شهر و دیاری بود که در آن زاده و پرورده شده بودند. منظور حافظ هم از وطن همان شیراز است. به همین خاطر به یزد هم که می‌رفت، دلش از "وحشت زندان سکندر" می‌گرفت و هوای "ملک سلیمان" به سرش می‌زد. حافظ دوست داشت در همان شیراز که در آن سروسامانی داشت و "شهریار خود" بود بیماند و بزید:

چرا در نه پی عزم دیار خود باشم                                                  چرا نه خاک ره کوی یار خود باشم

غم غریبی و غربت چو برنمی‌تابم                                                 روم به شهر خود و شهریار خود باشم

و هر وقت هم که به هر دلیلی غربت دامنگیر او می‌شده است، ماندن در غریبستان را چندان روا نمی‌دانسته و بازگشت به وطن را به دعا می‌خواسته است:

نماز شام غریبان چو گریه آغازم                                                     به مویه‌های غریبانه قصه پردازم

به یاد یار و دیار آن چنان بگریم زار                                               که از جهان ره و رسم سفر براندازم

من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب                                                    مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم

شاعر پیش‌کسوت و همشهری حافظ، یعنی سعدی، دراین باره به کلی نظر دیگری داشت:

سعدیا حب وطن گرچه حدیثی‌ست صحیح                                       نتوان مرد به سختی که من این‌جا زادم

و سبک و سیاق دیگری را توصیه می‌کرد:

به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار                                               که بر و بحر فراخ است و آدمی بسیار

3-  در مورد حافظ اما این تنها عشق بوده که می‌توانسته او را به این هوا بیندازد که از خضر مددی بخواهد تا از وطن خویش سفر کند:

من کز وطن سفر نگزیدم به عمر خویش                                         در عشق دیدن تو هواخواه غربتم

دریا و کوه در ره و من خسته و ضعیف                                          ای خضر پی خجسته مدد کن به همتم

و البته وقتی به وصال می‌رسید، می‌دید که دیدار یار ارزش تحمل غربت و صبر بر جفا و سرزنش خار مغیلان را داشت:

مقیم زلف تو شد دل، چه خوش سوادی دید                                    کز آن غریب بلاکش خبر نمی‌آید

البته به اعتراف خود حافظ، این گونه فداکاری اختصاصی به او نداشته است:

گر آمدم به کوی تو چندان غریب نیست                                   چون من در آن دیار هزاران غریب هست

در عشق خانقاه و خرابات فرق نیست                                      هر جا که هست پرتو روی حبیب هست 

****

یک نظریه‌ی روانکاوی که اگر اشتباه نکنم از آن فروید است چنین می‌گوید که ریشه‌ی تمامی اضطراب‌های آدمی در تجربه‌ی لحظه‌ی تولد است. یعنی آن لحظه‌ی سخت و هول انگیز که نوزاد ازمحیط گرم و آرام و مالوف رحم مادر بیرون می‌آید و در حالی که پاهایش را گرفته‌اند و عریان و گریان، وارونه آویزان است، سرمای جهان ناشناخته و رنج فرو دادن اولین نفس و نور و صدای بی پرده را تجربه می‌کند. تجربه‌ی سختی‌ست. هر احساس غربت و ناآشنایی دگیری در آینده‌ی زندگی، رشحه‌ای و یادآوردی از همین چند لحظه است.

به همین خاطر است که حالا به ماماها توصیه می‌کنند که نوزاد را بلافاصله بعد از تولد روی سینه‌ی مادر بگذارید. یک فایده‌اش این است که صدای ضربان قلب مادر برای نوزاد یادآوردی آرامش بخش از وطن مالوف است. همان صدایی که ماه‌ها به آن انس گرفته بود. این صدا کودک را آرام می‌کند.

آدمی در این جهان غریب است. حتی در وطن خویش هم غریب است. این فقط یک نظریه‌ی عرفانی نیست. حتی اگر فراعرفانی و فرادینی هم نگاه کنی، آمدی با آگاهی از فانی بودن خویش همواره در این دنیای فانی و عالم کون و فساد، "درد جاودانگی" را بر دوش روح خویش می‌کشد و به قول مولانا گرفتار "رنج هستی" است و برای فراموش کردن آن از خودی به بیخودی فرار می‌کند:

تا دمی از رنج هستی وارهند                                                        ننگ بنگ و خمر بر خود می‌نهند

می‌گریزند از خودی در بیخودی                                                    یا به مستی یا به خمر ای منتهی

به باور مولانا و حافظ و حتی روانکاو مدرنی مانند اریک فروم (به کتاب هنر عشق ورزیدن مراجعه کنید) آدمی از  رنج غریب بودن در عالم به دو پناهگاه می‌گریزد:

پناه‌گاه اول پناه‌گاهی ناسالم و بیمارگونه است: همان که مولانا از آن به خمر و بنگ یاد کرده است. فراموش کردن خود در دامان هرچیزی که آدمی را از خود بیخود کند. چه آن مرگابه‌ی تلخ و چه شغل و چه دودهای ویرانگر. اریک فروم به خوبی به  مراسم آیینی قبائل بدوی اشاره می‌کند: ماسک حیوانات را بر سر می‌گذارند و در حالت رقص، با استفاده از حشیش و خمر و ... به وجد می‌آیند. یعنی ما این هوشیاری انسانی را نمی‌خواهیم و می‌خواهیم به زندگی ماقبل انسانی خود در جنگل بازگردیم. وقتی که از خویشتن و فانی بودن خویش بیخبر بودیم.

پناه‌گاه دوم اما که به باور حافظ و مولانا و اریک فروم پناه‌گاه آدمیان رشدیافته و سالم است، چیزی جز عشق نیست. عشقی که در ظلمات شبانه‌ی این بیابان غربت، حافظ بویی از آن شنیده و به سویش روانه شده است:

گرچه دانم که به جایی نبرد راه غریب                                       من به بوی سر آن زلف پریشان بروم

نازکان را غم احوال گرانباران نیست                                         پارسایان مددی تا خوش و آسان بروم

و این تنها راه نجات از بیابان غربت و سرگشتگی است:

نقطه عشق نمودم به تو هان سهو مکن!                             ورنه تا بنگری از دایره بیرون باشی

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش                    کی روی؟ ره ز که پرسی؟ چه کنی؟ چون باشی؟

                                                                                                                                                                                                                                                                                                                        کیارش آرامش

                                                                                                         نورث بتزدا-مریلند