حافظ چه نبود؟
حافظ هر چیز دیگری به جز "انسان" نبود و نیست. هر ادعایی که به حافظ ابعادی فراانسانی بدهد و تواناییها و ویژگیهایی قدیسوار یا پیشگویانه را به او نسبت بدهد، جز تصویری کژ و واژگونه از خواجهی رند شیراز نمیتواند بود.
آدمها برای گریز از رنج اندیشیدن و تصمیم گیری آزادانه، سعی میکنند که خود را به پناه نیروهای خرافی فوق طبیعی دراندازند.
خیام چه خوب بیبنیادی این پندارها را بر آفتاب افکنده است:
نیکی و بدی که در نهاد بشر است شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است
اما همواره باورهای فراطبیعی و فراعقلی بودهاند که "ره عقل" را زدهاند. و آدمها که دلشان برای پناه بردن به دامان مادر یا پدرشان در کودکی تنگ میشود، حالا به دامان این پندارها پناه میآورند. و سعی میکنند و تصویر آن پدر یا مادر همهتوان دوران کودکی را در چهرهی نیروها یا اشخاص دیگری – که در ابرهای دوردستی نیمه پنهاناند - بازسازی کنند. گاهی هم به سراغ حافظ بیچاره میآنید که روحش هم از این بازیها بیزار بوده است. و از او توقع دارند که به جای ایشان بیندیشد و مشکلاتشان را چاره کند و آینده را برایشان بنماید و زندگی عشقی و خانوادگیشان را به سامان کند. و فکر نمیکنند که حافظ اگر این همه توانایی داشت در زمان زندگی خودش و برای خودش این کارها را میکرد!
و تنها دلیلی که برای این پندارها عرضه میشود "روایت" هایی از تجربههای افراد گوناگون از درستی و تاثیرِ تشبث به تواناییهای ابرانسانی حافظ است! "فلانی میگوید که خودش دیده که فال حافظ چقدر درست از آب درآمده است!"
این دقیقاً همان دلیلیست که برای انواع خرافههای دیگر از طالع بینی و فال ورق و قهوه گرفته تا انرژی درمانی و هومیوپاتی و تا مرشد پرستی و صوفیگری عرضه میشود: اعمتاد بر روایت تجربههای شخصی افراد به جای تفکر سامانمند و مبتنی بر روش معتبر عقلی یا تجربی.
حافظ هم از بلای این گونه مشتاقان و باورمندان پندارمند در امان نبوده و نیست. حافظ آن کسی و آن چیزی نبود که بسیاری به او نسبت میدهند یا در پندار خود از او میسازند و میپرورند. بگذارید به نمونههای اشاره کنم:
حافظ پیشگو نبود:
در روزگار حافظ پیشگویی رواج داشت. یکی از اقسام آن طالعبینی بود. حافظ اما باور نداشت که منجمان راهی به اسرار پنهان سرنوشت او دارند: "اختر بخت مرا هیچ منجم نشناخت/یارب از مادر گیتی به چه طالع زادم؟" و اگر گاهی طالع خود را فارغ از شفق و شفقت میدید، آن را به بیمهری یار نسبت میداد: "اشک من رنگ شفق یافت ز بیمهری یار/طالع بی شفقت بین که در این کار چه کرد". از همین رو بود که آرزو میکرد که سقف فلک را بشکند و طرحی نو دراندازد.
حافظ چنین علوم و ادعاهایی را به دیدهی شک و طنز مینگریست. و به دکاندارانی که این کالاهای دروغین را در بساط داشتند هیچ اعتمادی نداشت.
حافظ قدیس نبود:
حافظ اگرچه از مواد ادبیات دینی و عرفانی در برساختن کاخ شعر و هنر خود بهرهی فراوان جسته است، اما بیش از آن که قدیسی باورمند باشد، رندی شکاک بود. و هرگز به وعدهی "سیب بوستان" بهشت، چندان مشغول نمیشد که "سیب زنخدان یار بهشتی روی" را فراموش کند:
ز میوههای بهشتی چه ذوق دریابد/کسی که سیب زنخدان شاهدی نگزید؟
و گاهی هر دو فریق را توصیه میکرد:
گفتم صنم پرست مشو با صمد نشین/گفتا به کوی عشق هم این و هم آن کنند
در اینجا بحث از درستی یا نادرستی اندیشهی حافظ نیست. بلکه در این است که حافظ واقعی – خوب یا بد – با تصویری که برخی از او میسازند بسی متفاوت بوده است.
حافظ صوفی نبود:
اگر چه عمدهترین و عیانترین سبک و سیاق زندگی دینی در روزگار حافظ، تصوف و صوفیگری بود، حافظ نه تنها دل در گرو تصوف نداشت بلکه با ذهن و زبان تیز و نقاد و شکاک و طناز خود، مبانی و مظاهر و ظواهر تصوف را به باد انتقاد و حتی استهزا میگرفت:
پشمینه پوش تند خو از عشق نشنیسدست بو/از مستیش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند
برو ای زاهد خودبین که ز چشم من و تو/راز این پرده نهان است و نهان خواهد بود
حافظ به ویژه از ریاکاری و خودپسندی مشایخ صوفیه ناخرسند بود: "ما نیستیم معتقد شیخ خودپسند."
حافظ ابرانسان نبود:
حافظ هم مانند تمامی انسانها، نقاط ضعف فراوانی داشت. گاه لاف میزد و گاه از لاف زدن خود پشیمان میشد. گاه احساس و ابراز استغنا میکرد و گاه فقر خود را به یاد پادشاهان زمانه میآورد. گاه تیمور را "صوفی دجال شکل ملحد فعل" مینامید و گاه از همان "ترک سمرقندی" بوی جوی مولیان را میشنید چندان که خاطر به نسیمش میسپرد و ....
حافظ غیبدان نبود:
بر خلاف آن چه فالگیرندگان از خافظ انتظار دارند که اسرار ضمیر و سرنوشت ایشان را از پس پردهی غیب ببیند و بازنماید، حافظ از نهان بودن "سر این پرده" سخن میگفت و کار خود به عنایت رها میکرد و در زمانهی خود نه خبری از آینده داشت و نه از نهانخانهی ضمیر دیگران.
پس حافظ چه بود؟ حافظ یک "انسان" بود. ویژگی او در چیز بود:
یکم هنرمندی خیرهکنندهاش که در شعر او تجلی یافته و جاودانه شده است.
دوم پایبندی و وفاداری او به "انسانیت".
بزرگی و دلنشینیِ اندیشه و پیامش به خاطر همین "انسان بودن" و "انسانی بودن" اوست. این ویژگی در اندیشه و هنر حافظ تجلی تمام پیدا کرده است. شعر و اندیشهی حافظ سرشار از پیامهای انسانیست؛ و انسانیت – ورای نژاد و مذهب و قومیت و نژاد و جنسیت و هر چیز دیگری که انسانها را ، روا یا ناروا، "تقسیم" میکند – در آن موج میزد و زیبایی و برازندگی خویش را نشان میدهد.
درست است که پیام حافظ – چه انتقادهای او و چه توصیههای او – به قامت انسان "اینجایی" دوخته شده است. اما به هر انسان دیگری در هر جای جهان اگر عرضه شود، وجدان اخلاقی او آن را تایید میکند.
پیام رندی (آزادگی) و رواداری (آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است/با دوستان مروت، با دشمنان مدارا) و عشق ( بکوش خواجه و از عشق بینصیب نباش/که بنده را نخرد کس به عیب بیهنری) و دوری از تزویر و خشونت و ارج نهادن زندگی و زیباییها و روشناییهای آن، برای هیچ انسانی بیگانه و ناخواسته نیست. البته منظورم از "انسان" در اینجا، انسان پایبند به وجدان اخلاقی مشترک انسانیست، نه آنهایی که به خاطر منافع یا باورهای خود به حداقل بخشی از انسانیت خویش پشت میکنند.
کلبه ای مجازی، با یک فنجان چای داغ بر روی میز، و فراغتی کوتاه برای سخن گفتن از تاملات شخصی، که بعضی آز آنها مخاطبانی آشنا پیدا میکنند....