سهراب سپهری می‌گوید:

"جاده یعنی غربت

          باد، آواز، مسافر

          و کمی میل به خواب"

سهراب سپهری راست می‌گوید. این عصاره‌ی خاطره‌های ما از "جاده" است. جاده‌هایی که گاهی از دل کویر می‌گذرند و گاهی از میان جنگل. جاده‌های سفر. سفرهای کودکی. سفرهای خانوادگی با اتوموبیلی که پدر رانندگی می‌کرد و مادر گاه به گاه سیب یا پرتقال پوست کنده‌ای را به دست من یا برادرم می‌داد. تشنه که می‌شدیم، مادربزرگ که مثل ما دو تا روی صندلی عقب نشسته بود، لیوانی را از "کلمن" پر می‌کرد و آب خنک پاسخی بود به عطش نیمروز در جاده‌ی کویری. باد از پنجره‌ی ماشین تو می‌زد. و خواب روی پلک‌ها سنگینی می‌کرد. آواز اما یا صدای پدرم بود – که بر خلاف من صدای خیلی خوبی داشت و ترانه‌هایی از ویگن یا محمد نوری را خیلی خوب می‌خواند – یا صدای پخش ماشین که معمولاً گلپا یا حمیرا پخش می‌کرد که خوانندگان مورد علاقه‌ی پدرم بودند. من که نوجوان شدم، با اصرار من، شجریان و شهرام ناظری و پریسا هم در فهرست موسیقی اتوموبیل خانوادگی ما جایی پیدا کردند.

حتی آن دو سه سال سیاه اواخر دهه شصت هم که سفر خانوادگی ما زدن به اتوبان کرج و فرار عصرگاهی از شهری بود که آماج بمب‌ها شده بود و صبح زور روز بعد، بازگشتن به شهر، تا ما در امتحانات آخر سال شرکت کنیم، باز هم باد، آواز و کمی میل به خواب اجزای سفر بودند. با این تفاوت که پدر دیگر دل و دماغی برای خواندن نداشت. گلپا اما می‌خواند. گاهی هم هایده می‌خواند: "ای پادشه خوبان، داد از غم تنهایی...."

ترانه‌ای از گلپا که دوستش داشتم، خطاب به "وطن" سروده شده بود. از پس سال‌ها، برخی از بیت های آن، حتماً پر از خدشه و غلط، به یادم مانده است:

"دلم از تنهاییِ تو/حتی یک نفس جدا نیست

گله سر کن که می‌دونم/گله‌هات یکی دوتا نیست

بگو از اونا که رفتن/تو رو بی‌صدا شکستن

بگو از اونا که موندن/دلتو اینجا شکستن

با همه عذاب دیروز/ره فردایتو بستن

توی این روزای خوبم/می‌بینی که با تو هستم      

....

اما من نه اهل سودام/ نه به فکر ترک این‌جام

اهل تو از ریشه‌ی تو/خاک تو خونِ تو رگهام

....

ای وطن ای ریشه‌ی من/عشق من، اندیشه‌ی من

گور من، گهواره‌ی من/قلب پاره پاره‌ی من..."

آن طور که پدرم می‌گفت، گلپا این ترانه را در روزهای اوج انقلاب سال 57 خوانده بود. یعنی وقتی که خیلی ها در حال بستن چمدان و ترک کشور بودند. پدرم همچنین می‌گفت که در مصراع "توی این روزای خوبم/می‌بینی که با تو هستم"، اول به جای "خوبم"، "خونین" بوده است، اما به دستور ساواک عوضش کرده‌اند.

گلپا به آن‌چه که در این ترانه گفته بود عمل کرد و تا آن‌جا که من می‌دانم، نه در آن روزهای خونین و نه در روزهای بسیار خونین‌تر بعدی، از کشور مهاجرت نکرد.... منِ نوجوان آن روزها هم به شنیدن این ترانه در دل به او آفرین می‌گفتم....

سال‌ها گذشت. پدر درگذشت. من بزرگ شدم و همسری گزیدم و خودم هم پدر شدم. حالا در اتوموبیل خانوادگی، من جایم تغییر کرده است. در صندلی راننده می‌نشینم، یعنی همان جایی که "پدر"ها می‌نشینند. و دخترم، پرستو در صندلی عقب، جای سابق من را گرفته است.

باز هم جاده همان غربت، باد، آواز، مسافر و کمی میل به خواب است. با این تفاوت که اینبار منم که  فرمان را در دست دارم و باید مواظب باشم که "میل به خواب"م از "کمی" فراتر نرود.... و تفاوت دیگر این که من صدایم برای آواز خواندن خوب نیست. و دیگر این که به جای گلپا و حمیرا، پخش ماشین، یا سلیقه‌ی من را پخش می‌کند که شجریان و ناظری و قربانی و بسطامی و سراج و پریسا و (تا همین چهار سال پیش، قدری افتخاری) بود و هست، یا سلیقه‌ی مشترکمان که نامجو و فائقه آتشین است و یا سلیقه‌ی پرستو و میترا را که مارک آنتونی و ادل و چند اسم دیگر است که در خاطر من نمی‌مانند...

باز هم برخی از این ترانه‌ها به موضوع مهاجرت و رفتن و ماندن می‌پردازند. من اما فکر می‌کنم که نگاه‌ها و آوازها فرق کرده‌اند و با آن چه که گلپا در آن روزها "خوب"اش که شاعر "خونین" شان نامیده بود می‌خواند، فرق کرده اند...

سال گذشته، آلبوم "امیرکبیر" به خوانندگی شهرام ناظری منتشر شد. در بخشی از آن، ناظری شعری از فریدن مشیری را می‌خواند که با شعر ترانه‌ی گلپا یک شباهت و یک تفاوت داشت:

شباهتش در این بود که این‌جا هم شاعر – و خواننده – می‌گفت که : من می‌مانم

تفاوتش اما در این بود که این بار شاعر – و خوانند- آن هایی را که رفته بودند باعث "بی صدا شکستن" وطن نمی‌دانست، بلکه به آن‌ها حق می‌داد. بگذارید بخشی از شعر را برایتان بنویسم:

"تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد

و اشک من ترا بدرود خواهد گفت.

نگاهت تلخ و افسرده است

دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است

غم این نابه سامانی همه توش وتوانت را زتن برده است

تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی

تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی

تو را کوچیدن از این خاک ،دل بر کندن از جان است

 تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است

تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران

تو را این خشکسالی های پی در پی

تو را از نیمه ره بر گشتن یاران

تو را تزویر غمخواران ز پا افکند

تو را هنگامه شوم شغالان / بانگ بی تعطیل زاغان

در ستوه آورد.

تو با پیشانی پاک نجیب خویش

که از آن سوی گندمزار

طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است

تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت

تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت

که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است

تو با چشمان غمباری / که روزی چشمه ی جوشان شادی بود

و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده ست

خواهی رفت.

و اشک من ترا بدرود خواهد گفت

من اینجا ریشه در خاکم

من اینجا عاشق این خاک از آلودگی پاکم

من اینجا تا نفس باقیست می مانم

من از اینجا چه می خواهم؟ نمی دانم!

امید روشنائی گر چه در این تیرگی ها نیست

من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم

من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی

گل بر می افشانم

من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید

سرود فتح می خوانم

و می دانم ‌

تو روزی باز خواهی گشت"

...

چند روز پیش اما، آلبومی با صدای علیرضا قربانی خریدم، نامش "هم آواز پرستوهای آه". در پخش اتوموبیل گذاشتم و گوش دادیم. فکر می‌کنم که این آلبوم نگاه سومی به مهاجرت داشت. نه مانند نگاه اول (ترانه گلپا)که می‌گفت: "ای وطن! من می‌مانم ، نه مانند آن‌هایی که می‌روند و تو را بی صدا می‌شکنند..." و نه مانند نگاه دوم (ترانه شهرام ناظری) که می‌گفت: "ای آن‌هایی که می‌روید، شما را درک می‌کنم! اما من چنان به وطن خویش دلبسته ام که این‌جا می‌مانم و چشم به راه بازگشت شما می‌دوزم." بلکه این ترانه می‌گوید: "چرا باید ماند؟ من هم می‌روم!". بخشی از شعرهای این آلبوم را که از مهدی اخوان ثالث است بخوانید:

"که می‌گوید بمان این‌جا؟!

که پرسی همچو آن پیر به درد آلوده‌ی مهجور،

خدایا! به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده‌ی خود را؟

.....

من این‌جا بس دلم تنگ است

و هر سازی که می‌بینم بدآهنگ است

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بی برگشت بگذاریم

ببینیم آسمان هرکجا آیا همین رنگ است؟

...."

من فکر می‌کنم، اتوموبیل خانوادگی ما که در جاده‌های طولانی کشور، از میان کویرها و جنگل‌ها می‌گذرد، و سرنشینان آن نسل به نسل عوض می‌شوند، سه گونه نگاه به "رفتن" را در آوازهای جاده‌ها شنیده و راستش را اگر بگویم، تجربه کرده است.

****

از "زندگی ساده"ی خودم خبر چندانی ندارم که بنویسم. همین حالا که در کافه "نوردستروم" نشسته‌ام و عطر قهوه آمیخته با نسیم اقیانوس آرام را به سینه فرو می دهم هنوز از پی دو پرواز محموعاً 18 ساعته، از "جت لگ" خارج نشده‌ام. خبر این که چمدانمان هم در راه گم شده است و حالا قرار است اگر پیدایش کردند خبرمان کنند. خوبی‌اش این است که ما هیچوقت در چمدانمان چیز باارزشی نداریم که نگرانش شویم.....

هفته‌ی پیش در کنفرانس "پیوند اعضای" مونیخ چند اتفاق ساده افتاد که نقلش حال و حوصله‌ای می‌خواهد که من الآن ندارم. شما هم با نخواندنش چیز مهمی را از دست نمی‌دهید. جز این که بگویم، دیدار "دوست"ی آشنا، و قدم ردن با او در روز آخر اقامتم در مونیخ، چنان بود که زمستان سرد مونیخ را برایم به بهاری دل انگیز بدل کرد و از کنار آن همه ساختمان زیبا گذشتیم اما چنان در گفتگویمان غرق بودیم که گویی هیچ نبود جز "گفتگویی از جنس روح در میان ناکجا".

البته مونیخ "پرتزل"های خوشمزه‌ای هم داشت.....

این بود که به قول سهراب هم "در رگ یک حرف خیمه زدیم" و هم "از سر یک شاخه توت چیدیم".....