روزهای اولی در این‌جا به خانهی جدید نقل مکان کردیم، یکی از کارهایی که باید می‌کردیم، خرید اینترنت و تلفن کابلی بود. بعد از چند مشورت کوتاه پکیج ورایزون را انتخاب کردیم. انتخاب بدی نبود. اینترنتش خوب و با سرعت است. طوری که وقتی من و میترا و پرستو هر سه نفرمان روی لپ‌تاپ یا آی پد به طور همزمان ویدئو از اینترنت تماشا می‌کنیم، سرعت ویدئو کم یا دچار وقفه نمی‌شود. تلویزیون کابلی‌اش اما چند گزینه برای انتخاب داشت. ما البته ساده‌ترینش را انتخاب کردیم، به دو علت: یکم این که با بودجه ‌ای که ما داریم همواره باید به سراغ اقتصادی‌ترین گزینه‌ها برویم. دو دیگر این که ما به اصطلاح در "فرصت مطالعاتی" هستیم و این یعنی وقت زیادی برای تماشای تلویزیون باقی نمی‌ماند و چه فایده که آدم صدها کانال داشته باشد اما نتواند تماشا کند؟

در میان همین چند کانالی که داریم، یکی از "خوب" هایش کانال "نشنال جئوگرافیک" است. و یکی از برنامه‌های خوبی که پخش می‌کند و ما هر سه نفرمان دوستش داریم، مستندی به نام "بازی‌های مغز" یا Brain Games است. پرستو طوری تلویزیون را تنظیم کرده است که این برنامه را هر موقع که پخش شود، به طور خودکار ضبط و ذخیره می‌کند و آن‌وقت ما هر وقت که شب‌ها بعد از شام هر سه نفرمان وقت و حوصله داشته باشیم، می‌نشینیم و بساط چای ژاپنی را راه می‌اندازیم و ضمن صرف چای، یک قسمت دیگر از این مستند را تماشا می‌کنیم. توضیح اضافه این که این "چای ژاپنی" متشکل از دم و دستگاهی شامل یک منقل کوچک و قوری و فنجان و ... است که همگی چدنی‌اند و هنر ژاپنی محسوب می‌شوند و مجموعه‌ای از چای‌های ژاپنی با عطرهای مختلف که هر بار یک نوعش را می‌توان با این بساط دم کرد و نوشید. این همه هدیه‌ی اخوی بزرگتر میترا است و یکی از معدود تفریحات لوکس ما در این‌جا به حساب می‌آید و بخش تجملی زندگی ما را تشکیل می‌دهد.

مستند "بازی‌های مغز" واقعاً دیدنی است. شاید این روزها تلویزون نشنال‌جئوگرافیک فارسی هم آن را نشان می‌دهد. نمی‌دانم. اما در هر حال به وقتی که برای تماشا کردنشن می‌گذارید، می‌ارزد. اخیراً توجه زیادی به موضوع شناخت مغز معطوف شده است. همانطور که می‌دانید، اوباما هم بودجه‌ی کلانی را به پژوهش بر روی مغز و از جمله، تهیه‌ی نقشه‌ی عملکردی آن اختصاص داده است. فکر می‌کنم که این پژوهش‌ها در دهه‌های آینده، نتایج و پی آمدهای شگفت انگیز و تعیین کننده‌ای داشته باشند. درست مانند پروژه‌های بزرگ ملی دیگر آمریکا در قرن اخیر مانند سیلیکون ولی (انقلاب دیجیتال) که میوه‌هایش گوگل و اپل و مایکروسافت و ... هستند و پروژه‌ی ژنتیک و ژنوم انسانی که درک ما از سلامت و بیماری و توان مداخله‌ی انسان در این امور را به نحوی بنیادین متحول کرد.

از "بازی‌های مغز" می‌گفتم. در یک قسمت از این مجموعه که دیشب تماشا می‌کردیم، پدیده‌ی جالبی نشان داده می‌شد. این که ما وقتی به جهان خارج نگاه می‌کنیم، دامنه‌ی تمرکز واقعاً محدودی داریم. بخش بزرگی از آن چه که در گستره‌ی بینایی ما قرار می‌گیرد، واقعاً از دید و توجه ما بیرون است. اما ذهن ما، این همه جای خالی را با پیش‌فرض ها و انتظارات خودش پر می‌کند. به طوری که ما دچار این توهم می‌شویم که منظره را دیده‌ایم و به حرکت و زندگی خود ادامه می‌دهیم. حال آن که اگر قرار باشد فقط به آن چه که واقعاً دیده‌ایم اتکا کنیم، بخش بزرگی از جهان برای ما تاریک و کدر می‌شود و از شدت اضطراب توان حرکت نخواهیم داشت.

برای مثال، در فیلم تصاویری از خیابان‌های شهر نشان داده می‌شد و ما هم نگاه می‌کردیم و به نظرمان یک منظره‌ی عادی می‌آمد. اما بعدش فاش می‌شد که چقدر نکات و تصاویر غیرعادی در همان تصویر وجود داشت که مغز ما ندیده و متوجه نشده بود. در واقع، مغز ما به جای آن که به تمامی جزئیات نگاه کند، بخش بزرگی از آن را تنها بر اساس تجربیات قبلی و پیش فرض‌های خود از آن چه که باید باشد، برساخته بود و ما را دچار این توهم کرده بود که تمامی منظره را دیده‌ایم!

فیلم می‌گفت که این برساختن مغزی تصاویر و محیط بیرون، در طول فرآیند تکامل شکل گرفته است تا ما بتوانیم به حرکت و زندگی خود در جهان با احساس ایمنی و اعتماد ادامه دهیم، وگرنه زندگی به این شکل غیرممکن می‌شد.

بنابراین تصویر ذهنی ما از عالم بیرون از دو بخش تشکیل شده است:

بخش کوچکتر، شامل آن چه که واقعاً به قول مش قاسم با همین دو تا چشم خودمان می‌بینیم؛

و بخش بزرگتر، شامل آن چه که انتظار و توقع داریم یا دوست داریم که ببینیم و مغز ما آن را طوری می‌سازد که انگار با دو تا چشم خودمان دیده‎‌ایم. حال ان که درست مانند مش قاسم، آن چه که خیال می‌کنیم دیده‌ایم فقط آن چیزی است که دلمان می‌خواهد که دیده باشیم.

حالا بگذارید برای آن که سخنم را ادامه بدهم یک کارتون را تعریف کنم. یکی از معدود شبکه هایی که ما داریم، یک سریال کارتونی پخش می‌کند به نام "پدر آمریکایی" یا American Dad . من بنا به دلائل مختلفی این مجموعه را دوست ندارم. پرستو اما دوست دارد و گاهی از من می‌خواهد که یک قسمتش را با هم تماشا کنیم. چند شب پیش همین کار را کردیم. این جناب پدر آمریکایی در کارتون مورد نظر کارمند سی آی ای، یعنی همان آژانس اطلاعات مرکزی آمریکا است. در آن قسمت از کارتون، او دستگاهی جاسوسی را از سرکارش به منزل آورده بود که با آن می‌توانست، حرف‌های همسایه‌هایش را از پشت دیوارها بشنود. نتیجه این شد که جناب پدر آمریکایی که فکر می‌کرد نزد همسایگان بسیار محبوب و مورد احترام است، فهمید که این طور نیست و بلکه همسایه‌هایش در پشت دیوارهای خانه‌هایشان وقتی از او حرف می‌زنند گاهی او را نقد می‌کنند و از کارهایش بدگویی و حتی گاهی او را مسخره می‌کنند. در کارتون، ای ضربه‌ی روحی بزرگی برای پدر آمریکایی است. اما بعد از چندی پسرش این حقیقت را به او یادآوری می‌کند که او نباید ناراحت باشد و اتفاق بدی نیفتاده است. فقط او به اطلاعاتی دسترسی پیدا کرده است که ما نباید در زندگی روزمره خود به آن‌ها دسترسی پیدا کنیم. زیرا هر کدام از ما در ذهن خودمان "تصویری از خود" داریم و "تصویری از تصویری که دیگران از ما دارند" نیز در ذهن خود داریم. هر دوی این تصاویر (درست مانند تصاویری که چشم سرمان از کوچه و بازار برای ما می‌سازند) تا حد بسیار زیادی برساخته‌ی توقعات و پیش‌داوری‌ها و خواسته‌های ذهن خود ما است و با واقعیت فاصله دارد. این البته بخشی طبیعی از زندگی است. حالا اگر به ناگهان با این واقعیت روبه رو شویم که این دو تصویر چقدر آمیخته با توهم (از نوع Illusion   نه از نوع Hallucination) است، ناراحت و دل‌شکسته می‌شویم.

تصویر ما از خودمان معمولاً بهتر از آن چیزی است که واقعاً هستیم. این گزاره هم از نظر جسمانی و هم از نظر اخلاقی درست است. آدم‌های چاق، مثلاً خودشان را آن‌قدر که واقعاً چاق هستند، نمی‌بینند. یا حتی ببخشید از مثالی که می‌زنم خیلی از آدم‌ها بوی بد بدن و مواد دفعی خودشان را آن‌قدر که واقعاً بد است، بد درک نمی‌کنند. حتی آدم‌هایی هستند که بویی را که از خودشان خارج می‌شود و نزد سایرین بسیار ناخوشآیند است، خوش‌آیند احساس می‌کنند. باز هم ببخشید بابت این مثالی که زدم اما می‌خواهم نشان دهم که چقدر درک و برداشت و تصور ما از خودمان در مقایسه با سایرین آمیخته با "بازی‌های مغز" است.

درست به همین علت است که آدم‎‌ها در مورد زیبایی و هوش فرزند خودشان، درستی و حقانیت باورهای خودشان،خوشمزگی دست‌پخت مادر خودشان، و جذابیت و خوش‌لباسی شخص خودشان داورهای مناسب و بی‌طرف و صادقی نمی‌توانند بود. یه قول ایرج:

هرچند که طفل زشت باشد                                             در چشم پدر، بهشت باشد!  

پس بگذارید سخنم را خلاصه کنم. من درباره‌ی سه تصویر سخن گفتم که همگی ما در ذهن خود داریم:

1-    تصویری که از دنیای بیرون (کوچه و خیابان و باغ و صحرا) داریم،

2-    تصویری که از ظاهر و باطن خودمان داریم،

3-    تصویری که فکر می‌کنیم دیگران در ذهن خود از ما دارند.

هر سه‌ی این تصاویر از دو بخش تشکیل شده اند:

1-    یک بخش کوچک که منطبق با واقعیت است و آن چیزی است که واقعاً دیده‌ایم

2-    یک بخش خیلی خیلی بزرگتر که برساخته‌ی مغز ماست و بنیاد آن به جای واقعیت، توقعات و خواسته‌وا و خوش‌آیندها و پیش‌فرض‌های ماست.

عارفان و اخلاق‌دانان این نکته را به خوبی دریافته بودند. به همین خاطر نسبت به وجود این توهم هشدار می‌دادند و نصیحت و توصیه می‌کردند که آدمی برعکس این روند طبیعی حرکت کند.

از میان اخلاق‌دانان بگذارید از نظامی مثالی بزنم:

عیب کسان منگر و احسان خویش                                  دیده فرو بر به گریبان خویش

و از میان عارفان بگذارید سخن پیربلخ را نقل کنم:

ای خوشا آن کس که عیب خویش دید                      هر که عیبی گفت، آن بر خود خرید

و حافظ که در عیب خویشتن خیره شده است:

سیاه نامه‌تر از خود کسی نمی‌دانم                        چگونه چون قلمم دود دل به سر نرود؟

تمامی تلاش عارفان و اخلاق‌دانان اما همانطور که انتظار می‌رود نتیجه‌ی محدودی داشته است.  این چندان هم عجیب نیست. نمی‌توان اثرات میلیون‌ها سال تکامل تدریجی را بر روی مغز، با چند تذکار و توصیه تغییر داد. البته می‌توان فقط خود را و دیگران را قدری نسبت به این واقعیت آگاه‌تر کرد. زیرا با این آگاهی، می‌توانیم هم سعی کنیم که آدم‌های بهتری بشویم و هم خود و دیگران را بهتر بشناسیم و بدین ترتیب رنجمان کمتر شود.

در مورد خودمان آگاه باشیم که بخش بزرگی از ادراک و برداشت ما از عالم بیرون و از خودمان، برساخته‌ی مغر ماست و ریشه‌ای در واقعیت ندارد.

و در مورد دیگران هم بدانیم که چنین است و آزرده خاطر نشویم و رنج نبریم از "حق به جانب" بودنشان و از این که عیب دیگران را می‌بینند و می‌شمارند و نقد می‌کنند اما از دیدن همان عیب‌ها و بسا عیب های دیگر - در خودشان ناتوانند، و این که نقص و زشتی فرزند و باور و وطن و نژاد و معشوق دیگران را خوب می‌بینند و فهرست می‌کنند و بر آن می‌خندند و ابراز نفرت می‌کنند اما از دیدن یک از هزار همان نقص‌ها و عیب‌ها و زشتی‌ها در فرزند و باور و وطن و نژاد و معشوق خودشان به کلی عاجز‌اند. این تنها یک عملکرد تکاملی در مغز آدم‌هاست تا بقایشان را در طول نسل‎ها امکان‌پذیر کند. و البته هرچقدر که مغز تربیت نشده‌تر باشد، این عملکرد در او قوی‌تر است.