دچار آبی دریای بیکران!

خاطرم هست از زمانی که انترن بودم، یک شب در اورژانس بیمارستان امام "کد" را اعلام کردند. اعلام کردن کد به این معنا است که بیماری دچار ایست قلبی شده است و باید در اتاق احیاء با ماساژ قلبی و تنفس مصنوعی و دارو و شوک و ... احیای قلبی-ریوی شود. من انترن بخش جراحی بودم. با سرعت خودم را به اتاق احیا رساندم. فقط یک رزیدنت و یک پرستار حاضر بودند. من هم برای کمک به آن‌ها پیوستم و کار ماساژ قلب را به عهده گرفتم. کار پیچیده‌ای نیست. هر کسی باید این کار را بلد باشد تا اگر ناگهان به نیازمندی برخورد، بتواند او را از مرگ حتمی نجات دهد. روزی که پدر من در ساختمان شهرداری تهران سکته کرد، اگر کسی آن حوالی بود که این آموزش را دیده بود، شاید پدرم امروز زنده بود.... بگذریم. به قول معروف "در اگر نتوان نشست".


داشتم می‌گفتم که من انترن بخش جراحی بودم و کار ماساژ قلب را به عهده گرفتم. بیمار زنی میانسال بود. از قیافه‎اش پیدا بود که افغانی است. چهره‌ی آرام و مهربانی داشت. هنوز یادم است. کم کم همکاران دیگری هم به ما پیوستند. حدود چهل و پنج دقیقه احیا کردیم. با داروهای مختلف و چند بار شوک و .... اما بیمار برنگشت. می‌گفتند که با بحران فشار خون بالا آمده بود. و بعد از مصرف داروی پایین آورنده‌ی فشار خون دچار ایست قلبی شده بود. نمی‌دانم خطای پزشکی اتفاق افتاده بود یا یک عارضه‌ی غیرقابل اجتناب. آن روز کسی در این مورد پرس و جو نکرد. بعد از چهل و پنج دقیقه رزیدنت گفت که دست از کار بکشیم. بیمار مرده اعلام شد.

طبق روال آن روزها و طبق روالی که در خیلی از بیمارستان های آموزشی در دنیا اتفاق می افتد و از نظر اخلاقی هم خیلی بحث برانگیز است به توصیه‌ی رزیدنت شروع کردیم به تمرین لوله‌گذاری در نای جسد.

لوله‌گذاری در نای برای دادن تهویه مصنوعی انجام می‌شود. برای بیماری که خودش قادر به تنفس نیست. کسی که این کار را انجام می‌دهد، در شرایط واقعی که با بیمار اورژانسی روبه رو است فرصت اندکی دارد. اگر این فرصت از دست برود بیمار آسیب جدی خواهد دید یا خواهد مرد. این کار مهارت زیادی لازم دارد. یک راه کسب این مهارت برای دانشجویان پزشکی تمرین روی جسد است. بهترین جسد برای این کار جسد فرد تازه درگذشته است. زیرا بدنش هنوز تون و قوام بدن آدم عادی را دارد. از همین رو وقتی که بیمار تازه درگذشته‌ای باشد که بستگانش در کنارش نباشند، گاهی دانشجویان از این فرصت برای تمرین لوله گذاری نای استفاده می کنند تا این مهارت را یاد بگیرند و بعدها در شرایط اورژانس بتوانند سرعت عمل لازم برای نجات بیمار را داشته اشند. همانطور که گفتم این استفاده‌ی بدون اجازه از بدن فرد مرده بحث های اخلاقی زیادی دارد. فعلاً نمی‌خواهم این بحث‌ها را در میان آورم.

تمرینمان هم تمام شد. من خیلی خسته بودم. چهل و پنج دقیقه یک نفس ماساژ قلبی داده بودم. بعدش هم تمرین لوله‌گذاری. وقت کشیکم مدتی بود که تمام شده بود. باید به پاویون می‌رفتم تا کمی استراحت کنم و برای گزارش صبحگاهی بخش آماده شوم.

از وقتی که برای احیا به اتاق آمده بودیم، گویا هنوز کسی از اتاق خارج نشده بود. من که خارج شدم دیدم مرد میانسالی، با چهره‌ی بسیار نجیب و محترم و ریش خاکستری، به دیوار تکیه داده است و آرام گریه می‌کند. شوهر آن زن بود. با لهجه افغانی از من پرسید: "تمام کرد؟"

سرم را پایین انداختم و با تاسف گفتم "بله" و به او تسلیت گفتم.

گریه‌ی بی‌صدای مرد کمی شدیدتر شد: "خیلی غریب مرد. ما این‌جا تنها هستیم."

من خیلی خسته بودم. کار چندانی هم از من بر نمی آمد. قدری ابراز تاسف و همدردی کردم و به راهم ادامه دادم....

اما از آن روز به بعد، مفهوم "غریب بودن" برای من با آن خاطره درآمیخته است.

امروز هم که در این سرزمین زیبا به سر می‌برم و در این مرکز علمی فوق‌العاده و طراز اول کار می‌کنم، احساس می‌کنم که روی همه‌ی زیبایی‌ها و شگفتی‌های اینجا غباری از غربت نشسته است. غباری که برای من شاید اگر یک عمر هم این‌جا بمانم پاک نشود. من البته یک عمر نخواهم ماند.

****

این روزها خیلی مفهوم غربت را در ذهنم مرور می‌کنم و خیلی خاطره‌ای که نقل کردم برایم زنده می‌شود. من همیشه سراغ این احوال وجودی را از حافظ می‎گیرم. همیشه در حالت غم و شادی و دلتنگی و عشق و نفرت و هجران و عصیان و .... نگاه می‌کنم که حافظ دراین باره چه گفته است. حافظ همیشه سخنان نغز و نکته‌های نابی در آستین دارد. آدم را دست خالی بر نمی‌گرداند. به همین خاطر است که صدهاسال است که مردم به حافظ "تفال" می‌زنند.

1-  حافظ این ایده را از اندیشه‌های عرفانی زمانه خود وام گرفته است که اصولاً آدمی در این عالم غریب است. یعنی غربت یکی از احوال وجودی انسان است که ریشه در سرشت او دارد و همیشه با اوست. عارفان می‌گویند که وطن ما بهشت بوده است. در اثر عصیان رانده شده‌ایم و به دنیا آمده‌ایم. اما این دنیای خاکی وطن ما نیست. به همین خاطر آدمی در این دنیا غریب است. اما وطن خویش را جستجو می‌کند. چگونه؟ با پیدا کردن نشانه‌هایش در این عالم. که همانا زیبایی و هنر است. زیبایی و هنر از جنس این عالم نیست. از جنس بهشت است. از جنس وطن. ما در این عالم غریبیم. اما وقتی زیبایی هنری را می‌بینیم دلمان می‌لزرد. چرا؟ چون ما را به یاد وطن می‌اندازد. به آن می‌ماند که بعد از سال‌ها اقامت در میان آسمان خراش‌های نیویورک، به موزه متروپولیتن بروی و یک کاشی آبی یا قالی ایرانی را آن جا ببینی. عرفا این احساس را به شنیدن بوی خوش و آشنا تشبیه کرده‌اند. همان که مولانا می‌گوید: "بعد از آنش بوی آهو رهبر است" حافظ هم می‌گوید:

گرچه دانم که به جایی نبرد راه غریب                                           من به بوی سر آن زلف پریشان بروم

به هواداری او ذره صفت رقص کنان                                            تا به سرچشمه خورشید درخشان بروم

به همین خاطر است که شور و شوق عشق به زیبایی‌ها هرگز از سر آدمیان بیرون شدنی نیست:

هوای کوی تو از سر نمی‌رود، آری                                                غریب را دل سرگشته با وطن باشد

و طبیبانی که این نکته را ندانند در کار درمان اهل دل درمی‌مانند زیرا غریبند و درد اهل دیار آشنایی را نمی‌شناسند و درمان کردن نمی‌توانند:

چندان که گفتم غم با طبیبان                                                                   درمان نکردند مسکین غریبان

بنابراین از نگاه حافظ، یک احساس غربت اگزیستانسیل و وجودی در همگی ما هست که فرق نمی‌کند کجا زندگی کنیم و اصلاً از وطن خود سفر اختیار کرده باشیم یا نکرده باشیم. در هر حال آدمی خودش را در عالم خاکی بیگانه احساس می‌کند و بوی آشنایی را از زیبایی (اعم از زیبایی مادی و معنوی) و هنر می‌شود و احساس می‌کند که این بو از "این‌جا" نیست بلکه از وطن مالوف است که در روزگار ازلی از آن دورمانده و رانده شده است. احساسی که هنر در ما بر می‌انگیزد همین "نوستالژی" است. همان که شیخ حسن خرقانی می‌گفت که پیرش وقتی آواز تاری از دوردست شنید، گفت: "سبحان الله! آوازی از بهشت شنیدم" . همان که مولانا می‌گوید که "آواز دوست" است که از دل تار و رباب به گوش می‌آید، ورنه "خشک سیم و خشک چوب و خشک پوست" همه از جنس این عالمند و نباید چنین احساسی را برانگیزند.

این باور و احساسی‌ست که گاه مورد انکار شاعران دیگر قرار گرفته است. چنان که فروغ فرخزاد می‌گوید:

هرگز آرزو نکرده ام

یک ستاره در سراب آسمان شوم

یا چو روح برگزیدگان

همنشین خامش فرشتگان شوم

هرگز از زمین جدا نبود ه ام

با ستاره آشنا نبوده ام

روی خاک ایستاده ام

با تنم که مثل ساقه گیاه

باد و آفتاب و آب را

می مکد که زندگی کند...

خود حافظ هم البته در عین میناگری با اندیشه ها و آثار عارفان و صوفیان، خود را از دنیا جدا نمی‌دانسته است:

من آدم بهشتیم اما در این سفر                                                         حالی اسیر عشق جوانان مهوشم!

بنابراین حافظ در عین آن که نگاهی نوستالژیک به زیبایی و عرفان دارد و به خاطر "نقصان ذاتی" که در عالم ماده است خود را همواره درگیر احساس غربت احساس می‌کند، اما زندگی دنیوی را طرد و محکوم نمی‌کند.  شاید از این حیث بتوان سهراب سپهری را به حافظ شبیه دانست که با وجود آن که می‌گوید:

"همیشه فاصله ای هست

اگرچه منحنی آب بالش خوبیست

برای خواب دل انگیز و ترد نیلوفر

همیشه فاصله ای هست

دچار باید بود

وگرنه زمزمه حیرت میان دو حرف

حرام خواهد شد

- دچار یعنی؟

- عاشق

و فکر کن که چه تنهاست

اگر که ماهی کوچک

دچار آبی دریای بیکران باشد"

و حتی در "تبسم پوشیده‌ی نگاه گیاه" غم را می‌بیند. و می‌گوید: "ببین همیشه خراشیست روی صورت احساس" اما در جایی دیگر از "ظهر تابستان" چنان به وجد می‌آید که می‌گوید: "کودکان احساس! جای بازی این‌جاست"

این غریب بودن و در عین حال بازیگر و دلشاد بودن هنر (بخوانید فضیلت) ای حافظانه (و سهرابانه) است. اگر این دو حالت متضاد در آدمی جمع نباشد، از بخش بزرگی از تجربه‌های ناب بشری محروم خواهد ماند.

2-     در برابر غربت این جهانی البته حافظ سخت ناشکیبا و بی‌صبر بوده است. حافظ به وطن خویش بسیار دلبسته بوده است. البته توجه داشته باشیم که مفهوم وطن نزد حافظ با مفهوم امروزین وطن قدری متفاوت است. امروزه ما یک واحد جغرافیای سیاسی که که یک کشور را شکل می‌دهد و به صورت یک دولت-ملت مشخص می‌شود وطن خود می‌دانیم. اگر به ما بگویند وطنت کجاست؟ می‌گوییم ایران. و وطن پرست کسی است که سوای قومیت خود دل در گرو مهر این کشور داشته باشد. اما در زمان حافظ منظور مردم از وطن همان شهر و دیاری بود که در آن زاده و پرورده شده بودند. منظور حافظ هم از وطن همان شیراز است. به همین خاطر به یزد هم که می‌رفت، دلش از "وحشت زندان سکندر" می‌گرفت و هوای "ملک سلیمان" به سرش می‌زد. حافظ دوست داشت در همان شیراز که در آن سروسامانی داشت و "شهریار خود" بود بیماند و بزید:

چرا در نه پی عزم دیار خود باشم                                                  چرا نه خاک ره کوی یار خود باشم

غم غریبی و غربت چو برنمی‌تابم                                                 روم به شهر خود و شهریار خود باشم

و هر وقت هم که به هر دلیلی غربت دامنگیر او می‌شده است، ماندن در غریبستان را چندان روا نمی‌دانسته و بازگشت به وطن را به دعا می‌خواسته است:

نماز شام غریبان چو گریه آغازم                                                     به مویه‌های غریبانه قصه پردازم

به یاد یار و دیار آن چنان بگریم زار                                               که از جهان ره و رسم سفر براندازم

من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب                                                    مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم

شاعر پیش‌کسوت و همشهری حافظ، یعنی سعدی، دراین باره به کلی نظر دیگری داشت:

سعدیا حب وطن گرچه حدیثی‌ست صحیح                                       نتوان مرد به سختی که من این‌جا زادم

و سبک و سیاق دیگری را توصیه می‌کرد:

به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار                                               که بر و بحر فراخ است و آدمی بسیار

3-  در مورد حافظ اما این تنها عشق بوده که می‌توانسته او را به این هوا بیندازد که از خضر مددی بخواهد تا از وطن خویش سفر کند:

من کز وطن سفر نگزیدم به عمر خویش                                         در عشق دیدن تو هواخواه غربتم

دریا و کوه در ره و من خسته و ضعیف                                          ای خضر پی خجسته مدد کن به همتم

و البته وقتی به وصال می‌رسید، می‌دید که دیدار یار ارزش تحمل غربت و صبر بر جفا و سرزنش خار مغیلان را داشت:

مقیم زلف تو شد دل، چه خوش سوادی دید                                    کز آن غریب بلاکش خبر نمی‌آید

البته به اعتراف خود حافظ، این گونه فداکاری اختصاصی به او نداشته است:

گر آمدم به کوی تو چندان غریب نیست                                   چون من در آن دیار هزاران غریب هست

در عشق خانقاه و خرابات فرق نیست                                      هر جا که هست پرتو روی حبیب هست 

****

یک نظریه‌ی روانکاوی که اگر اشتباه نکنم از آن فروید است چنین می‌گوید که ریشه‌ی تمامی اضطراب‌های آدمی در تجربه‌ی لحظه‌ی تولد است. یعنی آن لحظه‌ی سخت و هول انگیز که نوزاد ازمحیط گرم و آرام و مالوف رحم مادر بیرون می‌آید و در حالی که پاهایش را گرفته‌اند و عریان و گریان، وارونه آویزان است، سرمای جهان ناشناخته و رنج فرو دادن اولین نفس و نور و صدای بی پرده را تجربه می‌کند. تجربه‌ی سختی‌ست. هر احساس غربت و ناآشنایی دگیری در آینده‌ی زندگی، رشحه‌ای و یادآوردی از همین چند لحظه است.

به همین خاطر است که حالا به ماماها توصیه می‌کنند که نوزاد را بلافاصله بعد از تولد روی سینه‌ی مادر بگذارید. یک فایده‌اش این است که صدای ضربان قلب مادر برای نوزاد یادآوردی آرامش بخش از وطن مالوف است. همان صدایی که ماه‌ها به آن انس گرفته بود. این صدا کودک را آرام می‌کند.

آدمی در این جهان غریب است. حتی در وطن خویش هم غریب است. این فقط یک نظریه‌ی عرفانی نیست. حتی اگر فراعرفانی و فرادینی هم نگاه کنی، آمدی با آگاهی از فانی بودن خویش همواره در این دنیای فانی و عالم کون و فساد، "درد جاودانگی" را بر دوش روح خویش می‌کشد و به قول مولانا گرفتار "رنج هستی" است و برای فراموش کردن آن از خودی به بیخودی فرار می‌کند:

تا دمی از رنج هستی وارهند                                                        ننگ بنگ و خمر بر خود می‌نهند

می‌گریزند از خودی در بیخودی                                                    یا به مستی یا به خمر ای منتهی

به باور مولانا و حافظ و حتی روانکاو مدرنی مانند اریک فروم (به کتاب هنر عشق ورزیدن مراجعه کنید) آدمی از  رنج غریب بودن در عالم به دو پناهگاه می‌گریزد:

پناه‌گاه اول پناه‌گاهی ناسالم و بیمارگونه است: همان که مولانا از آن به خمر و بنگ یاد کرده است. فراموش کردن خود در دامان هرچیزی که آدمی را از خود بیخود کند. چه آن مرگابه‌ی تلخ و چه شغل و چه دودهای ویرانگر. اریک فروم به خوبی به  مراسم آیینی قبائل بدوی اشاره می‌کند: ماسک حیوانات را بر سر می‌گذارند و در حالت رقص، با استفاده از حشیش و خمر و ... به وجد می‌آیند. یعنی ما این هوشیاری انسانی را نمی‌خواهیم و می‌خواهیم به زندگی ماقبل انسانی خود در جنگل بازگردیم. وقتی که از خویشتن و فانی بودن خویش بیخبر بودیم.

پناه‌گاه دوم اما که به باور حافظ و مولانا و اریک فروم پناه‌گاه آدمیان رشدیافته و سالم است، چیزی جز عشق نیست. عشقی که در ظلمات شبانه‌ی این بیابان غربت، حافظ بویی از آن شنیده و به سویش روانه شده است:

گرچه دانم که به جایی نبرد راه غریب                                       من به بوی سر آن زلف پریشان بروم

نازکان را غم احوال گرانباران نیست                                         پارسایان مددی تا خوش و آسان بروم

و این تنها راه نجات از بیابان غربت و سرگشتگی است:

نقطه عشق نمودم به تو هان سهو مکن!                             ورنه تا بنگری از دایره بیرون باشی

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش                    کی روی؟ ره ز که پرسی؟ چه کنی؟ چون باشی؟

                                                                                                                                                                                                                                                                                                                        کیارش آرامش

                                                                                                         نورث بتزدا-مریلند

که می گوید بمان این جا؟

سهراب سپهری می‌گوید:

"جاده یعنی غربت

          باد، آواز، مسافر

          و کمی میل به خواب"

سهراب سپهری راست می‌گوید. این عصاره‌ی خاطره‌های ما از "جاده" است. جاده‌هایی که گاهی از دل کویر می‌گذرند و گاهی از میان جنگل. جاده‌های سفر. سفرهای کودکی. سفرهای خانوادگی با اتوموبیلی که پدر رانندگی می‌کرد و مادر گاه به گاه سیب یا پرتقال پوست کنده‌ای را به دست من یا برادرم می‌داد. تشنه که می‌شدیم، مادربزرگ که مثل ما دو تا روی صندلی عقب نشسته بود، لیوانی را از "کلمن" پر می‌کرد و آب خنک پاسخی بود به عطش نیمروز در جاده‌ی کویری. باد از پنجره‌ی ماشین تو می‌زد. و خواب روی پلک‌ها سنگینی می‌کرد. آواز اما یا صدای پدرم بود – که بر خلاف من صدای خیلی خوبی داشت و ترانه‌هایی از ویگن یا محمد نوری را خیلی خوب می‌خواند – یا صدای پخش ماشین که معمولاً گلپا یا حمیرا پخش می‌کرد که خوانندگان مورد علاقه‌ی پدرم بودند. من که نوجوان شدم، با اصرار من، شجریان و شهرام ناظری و پریسا هم در فهرست موسیقی اتوموبیل خانوادگی ما جایی پیدا کردند.

حتی آن دو سه سال سیاه اواخر دهه شصت هم که سفر خانوادگی ما زدن به اتوبان کرج و فرار عصرگاهی از شهری بود که آماج بمب‌ها شده بود و صبح زور روز بعد، بازگشتن به شهر، تا ما در امتحانات آخر سال شرکت کنیم، باز هم باد، آواز و کمی میل به خواب اجزای سفر بودند. با این تفاوت که پدر دیگر دل و دماغی برای خواندن نداشت. گلپا اما می‌خواند. گاهی هم هایده می‌خواند: "ای پادشه خوبان، داد از غم تنهایی...."

ترانه‌ای از گلپا که دوستش داشتم، خطاب به "وطن" سروده شده بود. از پس سال‌ها، برخی از بیت های آن، حتماً پر از خدشه و غلط، به یادم مانده است:

"دلم از تنهاییِ تو/حتی یک نفس جدا نیست

گله سر کن که می‌دونم/گله‌هات یکی دوتا نیست

بگو از اونا که رفتن/تو رو بی‌صدا شکستن

بگو از اونا که موندن/دلتو اینجا شکستن

با همه عذاب دیروز/ره فردایتو بستن

توی این روزای خوبم/می‌بینی که با تو هستم      

....

اما من نه اهل سودام/ نه به فکر ترک این‌جام

اهل تو از ریشه‌ی تو/خاک تو خونِ تو رگهام

....

ای وطن ای ریشه‌ی من/عشق من، اندیشه‌ی من

گور من، گهواره‌ی من/قلب پاره پاره‌ی من..."

آن طور که پدرم می‌گفت، گلپا این ترانه را در روزهای اوج انقلاب سال 57 خوانده بود. یعنی وقتی که خیلی ها در حال بستن چمدان و ترک کشور بودند. پدرم همچنین می‌گفت که در مصراع "توی این روزای خوبم/می‌بینی که با تو هستم"، اول به جای "خوبم"، "خونین" بوده است، اما به دستور ساواک عوضش کرده‌اند.

گلپا به آن‌چه که در این ترانه گفته بود عمل کرد و تا آن‌جا که من می‌دانم، نه در آن روزهای خونین و نه در روزهای بسیار خونین‌تر بعدی، از کشور مهاجرت نکرد.... منِ نوجوان آن روزها هم به شنیدن این ترانه در دل به او آفرین می‌گفتم....

سال‌ها گذشت. پدر درگذشت. من بزرگ شدم و همسری گزیدم و خودم هم پدر شدم. حالا در اتوموبیل خانوادگی، من جایم تغییر کرده است. در صندلی راننده می‌نشینم، یعنی همان جایی که "پدر"ها می‌نشینند. و دخترم، پرستو در صندلی عقب، جای سابق من را گرفته است.

باز هم جاده همان غربت، باد، آواز، مسافر و کمی میل به خواب است. با این تفاوت که اینبار منم که  فرمان را در دست دارم و باید مواظب باشم که "میل به خواب"م از "کمی" فراتر نرود.... و تفاوت دیگر این که من صدایم برای آواز خواندن خوب نیست. و دیگر این که به جای گلپا و حمیرا، پخش ماشین، یا سلیقه‌ی من را پخش می‌کند که شجریان و ناظری و قربانی و بسطامی و سراج و پریسا و (تا همین چهار سال پیش، قدری افتخاری) بود و هست، یا سلیقه‌ی مشترکمان که نامجو و فائقه آتشین است و یا سلیقه‌ی پرستو و میترا را که مارک آنتونی و ادل و چند اسم دیگر است که در خاطر من نمی‌مانند...

باز هم برخی از این ترانه‌ها به موضوع مهاجرت و رفتن و ماندن می‌پردازند. من اما فکر می‌کنم که نگاه‌ها و آوازها فرق کرده‌اند و با آن چه که گلپا در آن روزها "خوب"اش که شاعر "خونین" شان نامیده بود می‌خواند، فرق کرده اند...

سال گذشته، آلبوم "امیرکبیر" به خوانندگی شهرام ناظری منتشر شد. در بخشی از آن، ناظری شعری از فریدن مشیری را می‌خواند که با شعر ترانه‌ی گلپا یک شباهت و یک تفاوت داشت:

شباهتش در این بود که این‌جا هم شاعر – و خواننده – می‌گفت که : من می‌مانم

تفاوتش اما در این بود که این بار شاعر – و خوانند- آن هایی را که رفته بودند باعث "بی صدا شکستن" وطن نمی‌دانست، بلکه به آن‌ها حق می‌داد. بگذارید بخشی از شعر را برایتان بنویسم:

"تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد

و اشک من ترا بدرود خواهد گفت.

نگاهت تلخ و افسرده است

دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است

غم این نابه سامانی همه توش وتوانت را زتن برده است

تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی

تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی

تو را کوچیدن از این خاک ،دل بر کندن از جان است

 تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است

تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران

تو را این خشکسالی های پی در پی

تو را از نیمه ره بر گشتن یاران

تو را تزویر غمخواران ز پا افکند

تو را هنگامه شوم شغالان / بانگ بی تعطیل زاغان

در ستوه آورد.

تو با پیشانی پاک نجیب خویش

که از آن سوی گندمزار

طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است

تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت

تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت

که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است

تو با چشمان غمباری / که روزی چشمه ی جوشان شادی بود

و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده ست

خواهی رفت.

و اشک من ترا بدرود خواهد گفت

من اینجا ریشه در خاکم

من اینجا عاشق این خاک از آلودگی پاکم

من اینجا تا نفس باقیست می مانم

من از اینجا چه می خواهم؟ نمی دانم!

امید روشنائی گر چه در این تیرگی ها نیست

من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم

من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی

گل بر می افشانم

من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید

سرود فتح می خوانم

و می دانم ‌

تو روزی باز خواهی گشت"

...

چند روز پیش اما، آلبومی با صدای علیرضا قربانی خریدم، نامش "هم آواز پرستوهای آه". در پخش اتوموبیل گذاشتم و گوش دادیم. فکر می‌کنم که این آلبوم نگاه سومی به مهاجرت داشت. نه مانند نگاه اول (ترانه گلپا)که می‌گفت: "ای وطن! من می‌مانم ، نه مانند آن‌هایی که می‌روند و تو را بی صدا می‌شکنند..." و نه مانند نگاه دوم (ترانه شهرام ناظری) که می‌گفت: "ای آن‌هایی که می‌روید، شما را درک می‌کنم! اما من چنان به وطن خویش دلبسته ام که این‌جا می‌مانم و چشم به راه بازگشت شما می‌دوزم." بلکه این ترانه می‌گوید: "چرا باید ماند؟ من هم می‌روم!". بخشی از شعرهای این آلبوم را که از مهدی اخوان ثالث است بخوانید:

"که می‌گوید بمان این‌جا؟!

که پرسی همچو آن پیر به درد آلوده‌ی مهجور،

خدایا! به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده‌ی خود را؟

.....

من این‌جا بس دلم تنگ است

و هر سازی که می‌بینم بدآهنگ است

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بی برگشت بگذاریم

ببینیم آسمان هرکجا آیا همین رنگ است؟

...."

من فکر می‌کنم، اتوموبیل خانوادگی ما که در جاده‌های طولانی کشور، از میان کویرها و جنگل‌ها می‌گذرد، و سرنشینان آن نسل به نسل عوض می‌شوند، سه گونه نگاه به "رفتن" را در آوازهای جاده‌ها شنیده و راستش را اگر بگویم، تجربه کرده است.

****

از "زندگی ساده"ی خودم خبر چندانی ندارم که بنویسم. همین حالا که در کافه "نوردستروم" نشسته‌ام و عطر قهوه آمیخته با نسیم اقیانوس آرام را به سینه فرو می دهم هنوز از پی دو پرواز محموعاً 18 ساعته، از "جت لگ" خارج نشده‌ام. خبر این که چمدانمان هم در راه گم شده است و حالا قرار است اگر پیدایش کردند خبرمان کنند. خوبی‌اش این است که ما هیچوقت در چمدانمان چیز باارزشی نداریم که نگرانش شویم.....

هفته‌ی پیش در کنفرانس "پیوند اعضای" مونیخ چند اتفاق ساده افتاد که نقلش حال و حوصله‌ای می‌خواهد که من الآن ندارم. شما هم با نخواندنش چیز مهمی را از دست نمی‌دهید. جز این که بگویم، دیدار "دوست"ی آشنا، و قدم ردن با او در روز آخر اقامتم در مونیخ، چنان بود که زمستان سرد مونیخ را برایم به بهاری دل انگیز بدل کرد و از کنار آن همه ساختمان زیبا گذشتیم اما چنان در گفتگویمان غرق بودیم که گویی هیچ نبود جز "گفتگویی از جنس روح در میان ناکجا".

البته مونیخ "پرتزل"های خوشمزه‌ای هم داشت.....

این بود که به قول سهراب هم "در رگ یک حرف خیمه زدیم" و هم "از سر یک شاخه توت چیدیم".....

سخنی در باب چهل و یک سالگی

بنگر ز جهان چه طرف بربستم؟ هیچ                                      وز حاصل عمر چیست در دستم؟ هیچ

شمع طرب‌ام ولی چو بنشستم، هیچ                                   من جام جم‌ام ولی چو بشکستم، هیچ!

هنوز نوجوان بودم که کتاب "سینوهه" به بازار آمد و چندی میداندار بازار کتاب شد. من هم آن را خریدم و در گرماگرم امتحانات خردادماه، مشغول خواندنش شدم. به خاطر دارم که مترجم کتاب، زنده‌یاد ذبیح‌الله منصوری، در مقدمه‌ی کتاب چیزی نوشته بود که مخاطبش انگار من هم بودم. نوشته بود (نقل به مضمون) که ای خواننده! اگر اکنون که این کتاب را می‌خوانی در سنین نوجوانی به سر می‌بری، این کتاب را نگاه دار و یک بار هم در میانسالی بخوان. زیرا مطالبی در آن هست که فهمیدنش پختگی میانسالی را می‌طلبد! سال‌ها گذشت تا من هم به اقتضای گذشت ایام و رسیدن به پیچ نیمه راه جاده‌ی زندگی، دریافتم که فهم آدمی در میانسالی چگونه تغییر می‌کند و چشم‌اش چگونه (به قول اونامونو) به "سرشت سوگناک زندگی" باز می‌شود. من باور دارم که هیچ کس، این سرشت سوگناک را زیباتر و دقیق‌تر از حکیم فرزانه‌ی خراسان، خیام نیشابوری بازننموده است.

رباعی‌ای که در ابتدای این مقال آمد، بیان‌گر پرسش‌های تلخ وجودی‌ست که در میان‌سالی گریبانگیر ادمی می‌شود. وقتی که آدمی به پیچ جاده‌ای در زندگی می‌رسد که با عبور از آن، منظره‌ی روبه‌رو "پیری و مرگ" است. و این نهیب مولانا در گوشش طنین می‌اندازد که:

"هین مگو فردا که فرداها گذشت                                                        تا به کلی نگذرد ایام کشت"

پیش از آن مصداق این مثل بود که "آرزو بهر جوانان عیب نیست" و سختی‌ها را به تصور – یا توهم – داشتنِ فرصت به جان می‌خرید و آرزوها را برای برآورده شده در آن "فرصت" و "فردا"ی خیالی می‌پروراند. حالا اما، منظره‌ی روبه‌رو به روشنی نشان می‌دهد که "فردا" ها گذشت و به قول حافظ "صبا گر چاره داری وقتِ وقت است"!

بحران میانسالی نتیجه‌ی رویاروییِ وجودی با پرسشی به نام "معنای زندگی" است. این رویارویی می‌تواند در خودآگاه یا ناخودآگاه آدمی رخ دهد. اما حاصلش، هر چه که باشد، در گام اول طلب "آزادی" است. آزادی از تمامی قید و بندهایی که آدمی را از رسیدن به رویاها و آرزوهای خویش بازداشته‌اند. "من در نوجوانی رویاهایی داشته ام، اما امروز، زن و فرزند و شغل و معیشت و ...." من را از رسیدن به آن‌ها بازداشته‌اند. حالا دیگر فرصت برای همیشه دارد از دست می‌رود." و خلاصه به قول –منسوب به- مولوی:

 "می وصلم بچشان تا در زندان ابد                                     به  یکی عربده مستانه به هم در شکنم"

رمان "و نیچه گریه کرد" نوشته‌ی "اروین یالوم" به خوبی این حالت روانی را نشان می‌دهد. زمانی که شخصیت اصلی فیلم، دکتر بروئر، که پزشکی عالی‌مقام و استاد زیگموند فروید در دانشگاه وین است، به این نتیجه می‌رسد که برای آن که "خودش" باشد باید "همه چیز" را رها کند و به دنبال عشق رویایی‌اش برود. این "همه چیز" شامل خانواده و شغل منصب و مقام اجتماعی نیز می‌شود. دکتر بروئر، در سفری خیالی که فروید تحت هیپنوتیزم برایش ترتیب می‌دهد تمامی این مراحل را تجربه می‌کند و سرانجام به همان نتیجه می‌رسد که "کیمیاگر" پائلو کوئیلو – و "مسافر بغدادی" مولانا – در مصر به آن رسیدند: گنج در همان خانه‌ایست که به هوای رسیدن به گنج مراد ویرانش کرده‌ای! "سایه‌ای بر سر ریشم فکن ای گنج مراد/که من این خانه به سودای تو ویران کردم" پس گام دوم بحران میانسالی، طلب "عشق" است.

خوب، حالا ببنیم "کیمیاگر" و "مسافر بغدادی" و "پزشک وینی" چه به دست آورده‌اند و چه از دست داده‌اند؟

در خلاصه‌ترین بیان می‌توان گفت که آن چه که به دست آورده‌اند این است که چشم‌ها را از "غبار عادت" شستند و این شهامت را داشتند که به دنبال گنج "بخوانید عشق" بروند و برای رسیدن به آن از عادات مالوف خود بگذرند و مثل "ماهی سیاه کوچولو" دل به پیچ و خم رودخانه‌ی ناآشنا بزنند چرا که به قول فروغ: "هیچ کس در جوی حقیری که به گودالی می‌ریزد، مرواریدی صید نخواهد کرد". و دریابند که اصلی‌ترین گوهری که زندگی به آن می‌ارزد و به جز آن نمی‌ارزد، همین "عشق" است. حافظ هم همین را می‌گوید:

"عاشق شو ارنه روزی کار جهان سرآید                               ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی."

و آن چه که از دست داده‌اند این توهم بوده است که عشق را باید در دوردست‌ها جست. در "مصر" برای کیمیاگر و مسافر، یا در "ونیز" برای دکتر بروئر. بلکه این گوهر را می‌توان با نگاهی دوباره و شستن غبار عادت از همین مسکن و ماوای مالوف دوباره دید و به دست آورد. به قول سهراب:

"زندگی تر شدن پی در پی

زندگی آب‌تنی کردن در حوضچه‌ی "اکنون" است

رخت‌ها را بکنیم

آب در یک قدمی‌ست."

آی‌عشق! آی‌عشق!

در "کارمل" ، شهری ساحلی در کالیفرنیا، روی بالکن هتل، روبه روی اقیانوس نشسته‌ام. و به قول سهراب: "نسیمی خنک ...خواب مرا می‌روبد".... تمام روز را در جاده‌ی کناره‌ی ساحل اقیانوس آرام در سفر بوده‌ایم. از کنار شهرها و شهرک‌های رنگارنگ عبور کرده‌ایم... من اما فقط آبی اقیانوس در خاطرم مانده است.

حالا دارم فکر می‌کنم که در تمامی طول این مسیری که پست سر گذاشته‌ایم، هر جا آب اقیانوس عمیق‌تر ‌می شد، رنگش آبی‌تر می‌نمود... و این شعر شاملو زیر آسمان مهتابی کارمل، مثل نسیمی خنک، از ذهنم عبور می‌کند:
"آی عشق! آی عشق! چهره‌ی آبی‌ات پیدا نیست..."

مرثیه ای برای دم جنبانک های باغچه

عصر چند روز پیش بود. در اتاقم مشغول مطالعه بودم که پرستو با چشمان اشک آلود وارد شد. "چه شده؟ چرا گریه می‌کنی؟ " از جوابش معلومم شد که گویا یک دم‌جنبانک (پرستو می‌گفت یک گنجشک با دم بلند که فکر می‌کنم دم جنبانک بوده باشد) از درخت به زمین افتاده و پشتولک (گربه نره‌ی حیاط ما) به سراغش رفته و خلاصه تا بچه‌ها به هم بجنبند و پرنده‌ی بینوا را از چنگال گربه‌ی حریص نجات بدهند، جانی در بدن پرنده‌ی کوپک باقی نمانده بود. "از سرش یک قطره خون بیرون آمده بود" این را پرستو با گریه می‌گفت.

من هم متاسف شدم اما می‌خواستم پرستو را به آشپزخانه ببرم و در یخچال را باز کنم و باقیمانده‌ی خورش بادمجان شب گذشته را نشانش بدهم و بگویم که چرا برای گوسفند بی‌نوایی که بقایایش در این خورش است و شام خوشمزه‌ی دیشب ما بود گریه نمی‌کنی؟ مگر این گوسفند زندگی را به اندازه‌ی همان دم جنبانک دوست نداشت؟ مگر وقتی کارد به گلویش مالیده شد با تمام وجود زندگی را تمنا نمی‌کرد؟ حتی از دید تکاملی که نگاه کنی، مغز گوسفند از دم‌جنبانک تکامل‌یافته‌تر است پس باید زندگی و رفاه او برایمان مهمتر باشد.

من البته کاری را که در پاراگراف بالا گفتم؛ نکردم و چنین پرسش آزارنده‌ای را از پرستو نپرسیدم. اما با خودم فکر کردم که اگر قرار بود، مرغ و گاو و گوسفندی را به گوشتشان را می‌خوریم، خودمان سرببریم و سلاخی کنیم، باز هم اینگونه از خوردن این غذاها لذت می‌بردیم؟ یا درنگ بیشتری می‌کردیم؟

این فکر من را به این‌جا رساند که "خشونت" وقتی برای ما مهم و دردناک و قابل توجه می‌شود که به ما "نزدیک" باشد. اگر دور باشد، ذهن ما از این سازوکار دفاعی بهره می‌جوید که به آن فکر نکند. اگر غیر از این بود، ساختار روانی ما از هم می‌گسست.

نمی‌دانم کدام کارگردان سینما بود که می‌گفت: "وقتی تماشاگران یک فیلم وسترن، می‌بینند که ده‌ها سرخ‌پوست که به سوی سربازان حمله‌ور شده‌اند با رگبار تیربار کشته می‌شوند و بر زمین می‌افتند، معمولاً متاثر نمی‌شوند بلکه با هیجان صحنه را تماشا می‌کنند. اما اگر یکی از آن سرخ‌پوست‌ها در فیلم لحظه‌ای خم شود و بند کفشش را ببندد و بعد بلند شود و تیربخورد، تماشاگر اندوهگین خواهد شد."

چرا ؟ پاسخ روشن و ساده است: تماشاگر وقتی می‌بیند که سرخ‌پوست فیلم بند کفشش را می‌بندد، یعنی همان کاری را می‌کند که او خود هر روز انجام می‌دهد، با او "همذات‌پنداری" می‌کند و این همذات‌پنداری باعث می‌شود که تا حدی نسبت به او احساس همدردی و مهربانی پیدا کند.

چرا چنین است؟ زیرا ما آدمیان به اقتضای طبیعت خودمان – که طی میلیون‌ها سال تکامل پیدا کرده است – "خودخواه" هستیم. بنابراین آدم‌هایی برایمان مهم‌اند که با "خود" ما نسبتی داشتن باشند. به همین علت درد و رنج و مرگ خودمان برایمان مهم است. فرزند و همسر و اعضای نزدیک خانواده و آن‌هایی که مورد عشق و محبتمان هستند در همین دایره قرار می‌گیرند. دوستانمان، هم‌آیینانمان، هم‌وطنانمان و هم‌نوعانمان هم به همین ترتیب برای ما مهم می‌شوند. به همین خاطر است که وقوع زلزله‌ای در بم که ده‌ها هزار هموطن ما را بکشد ما را بیشتر اندوهگین می‌کند تا وقوع زلزله‌ای مشابه با همین میزان از کشتار در شیلی یا ژاپن یا سوازیلند.

نکته‌ی تناقض آمیزی که در پست قبلی از آن سخن گفتم در این‌جا هم صادق است. تجربه و سهم ما از "انسانیت" در حدی‌ست که بتوانیم از این خودخواهی فراتر رویم و دیگران را نه به خاطر تعلق و شراکت و نسبتی که با ما دارند بلکه به خاطر ارزش ذاتی خودشان دوست بداریم و با ایشان همدردی کنیم. آن‌وقت اگر فرزند من سر سیر به بالین بگذارد، همچنان گرسنگی کودک همسایه یا هزاران کودک در سومالی من را رنج خواهد داد. آدم‌هایی – با تاکید بر واژه‌ی "آدم" – مانند آلبرت شوایتزر و مادر ترزا این‌گونه پدید می‌آیند. به تعبیر خود مادر ترزا: "قطره‌ای از رحمت در میان اقیانوسی از درد و رنج."

اما آیا به‌راستی چنین حالتی برای روان آدمی قابل تحمل است؟

بگذارید مثالی بزنم:

همین امروز ماجارای "علی" نه ساله را در رسانه‌ها خواندم. کودک نه‌ساله‌ای که توسط پدرش به سختی شکنجه شده و در نهایت جان سپرده بود. پدر معتاد و روان‌پریش، مادر را از خانه بیرون کرده بود. با وجود سابقه‌ی کودک آزاری، دادگاه کودک را بر طبق قانون! به پدر سپرده بود. و پدر مدت‌ها بود که کودک بی‌پناه را با شلنگ شلاق می‌زد و با قاشق داغ می‌سوزاند و آه و ناله‌ی کودک به جایی نمی‌رسید...

در نهایت، یک بار بعد از شکنجه، پسرک را به حمام می‌فرستدو خود با دوستش به مصرف مواد مشغول می‌شود. پسرک در حمام از حال می‌رود. پدر او را به رخت‌خوابش منتقل می‌کند و صبح جسد پسرک را در رختخواب می‌یابد. پزشکی قانونی بر بدن نحیف پسرک آثار سوختگی و ضرب و جرج و جتی تجاور جنسی را پیدا می‌کند...

این هم لینک خبر:

http://www.asriran.com/fa/news/218286/

چگونه ما این خبر را تحمل می‌توانیم کرد؟ اگر به جای "علی"، فرزند خودمان با چنین درد و رنجی – یا حتی یک هزارم آن – روبه‌رو می‌شد آیا برای ما قابل تحمل بود؟ آیا می‌توانستیم به زندگی خود ادامه دهیم؟

اعتراف می‌کنم که گاهی فاجعه آن‌قدر بزرگ است که تمامی آن‌چه که در باب تسلی‌بخشی در پست‌های پیشین گفته‎‌ام یارای تسکین روان آدمی را ندارند.

تنها "دور بودن" فاجعه است که باعث می‌شود تا آدمی تسلی پیدا کند و با خود بگوید که: "درد بزرگ و سنگین است. اما رسم زندگی و طبیعت انسانی همواره این بوده است و تو هیچ کاری نمی‌توانی کرد و اگر اندوهگین وی تنها وقت خود را ضایع کرده‌ای و ...."

واقعیت تراژیک طنز آلود هم همین است: وقوع فاجعه‌هایی که هر کدام برای دق کردن خواننده و بیننده‌اش کافی است، آن‌قدر در طول تاریخ و عرض جغرافیا مکرر و فراوان بوده و هست که اگر آدمی به آن بیندیشد، شاکله‌ی روانش از هم می‌گسلد. پس یا باید "مادرترزا"وار زندگی را رها کند و چون قطره‌ای از رحمت به دل اقیانوس رنج‌ها بزند، یا باید تسلایی پیدا کند که بتواند مولانا وار، در دل تمدنی که ویرانگری و خونریزی و ددمنشی مغول آن را به آتش کشیده است، بساط سماع به راه بیندازد و فرهنگ را بسازد. فرهنگی که شاید در نسل‌های بعد، "انسان" تربیت کند:

هین بگو که ناطقه جو می‌کند                                                         تا به قرنی بعد ما آبی رسد

وگرنه چه امید به اصلاح عالم و آدم؟! به قول حافظ:

آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست                                      عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی

یادم نیست در کدام کتاب خاطره‌ای از سهراب سپهری خواندم که وقتی در محفلی شخصی به او ایراد گرفت که: "همین الآن در گوشه‌ای از دنیا بمب ناپالم هزاران انسان بی‌گناه را نابود می‌کند و در گوشه‌ای دیگر میلیون‌ها نفر تحت سرکوب و بیدادگری زندگی می‌کنند، آن‌وقت تو می‌سرایی: آب  را گل نکنید/ در فرودست انگار/ کفتری می‌خورد آب! آدم‌ها نابود می‌شوند و تو فکر آب خوردن کفتری؟"

سهراب لبخندی زد و جواب داد (نقل به مضمون): "من به آدم‌ها می‌آموزم که نگران آب خوردن کفتر باشند. اگر این را یاد گرفتند، آن‌وقت بر سر یکدیگر بمب ناپالم هم نخواهند انداخت."

سهراب راست می‌گفت. با همه خشونت و بیدادی که در جهان جاری‌ست، چراغ انسانیت نیز فرونمرده است. کار ما شاید این است که در سایه‌سار تسلا بخشی خود و دیگران، سعی کنیم تا مددی به این چراغ ورجاوند برسانیم.