مرثیه ای برای دم جنبانک های باغچه
عصر چند روز پیش بود. در اتاقم مشغول مطالعه بودم که پرستو با چشمان اشک آلود وارد شد. "چه شده؟ چرا گریه میکنی؟ " از جوابش معلومم شد که گویا یک دمجنبانک (پرستو میگفت یک گنجشک با دم بلند که فکر میکنم دم جنبانک بوده باشد) از درخت به زمین افتاده و پشتولک (گربه نرهی حیاط ما) به سراغش رفته و خلاصه تا بچهها به هم بجنبند و پرندهی بینوا را از چنگال گربهی حریص نجات بدهند، جانی در بدن پرندهی کوپک باقی نمانده بود. "از سرش یک قطره خون بیرون آمده بود" این را پرستو با گریه میگفت.
من هم متاسف شدم اما میخواستم پرستو را به آشپزخانه ببرم و در یخچال را باز کنم و باقیماندهی خورش بادمجان شب گذشته را نشانش بدهم و بگویم که چرا برای گوسفند بینوایی که بقایایش در این خورش است و شام خوشمزهی دیشب ما بود گریه نمیکنی؟ مگر این گوسفند زندگی را به اندازهی همان دم جنبانک دوست نداشت؟ مگر وقتی کارد به گلویش مالیده شد با تمام وجود زندگی را تمنا نمیکرد؟ حتی از دید تکاملی که نگاه کنی، مغز گوسفند از دمجنبانک تکاملیافتهتر است پس باید زندگی و رفاه او برایمان مهمتر باشد.
من البته کاری را که در پاراگراف بالا گفتم؛ نکردم و چنین پرسش آزارندهای را از پرستو نپرسیدم. اما با خودم فکر کردم که اگر قرار بود، مرغ و گاو و گوسفندی را به گوشتشان را میخوریم، خودمان سرببریم و سلاخی کنیم، باز هم اینگونه از خوردن این غذاها لذت میبردیم؟ یا درنگ بیشتری میکردیم؟
این فکر من را به اینجا رساند که "خشونت" وقتی برای ما مهم و دردناک و قابل توجه میشود که به ما "نزدیک" باشد. اگر دور باشد، ذهن ما از این سازوکار دفاعی بهره میجوید که به آن فکر نکند. اگر غیر از این بود، ساختار روانی ما از هم میگسست.
نمیدانم کدام کارگردان سینما بود که میگفت: "وقتی تماشاگران یک فیلم وسترن، میبینند که دهها سرخپوست که به سوی سربازان حملهور شدهاند با رگبار تیربار کشته میشوند و بر زمین میافتند، معمولاً متاثر نمیشوند بلکه با هیجان صحنه را تماشا میکنند. اما اگر یکی از آن سرخپوستها در فیلم لحظهای خم شود و بند کفشش را ببندد و بعد بلند شود و تیربخورد، تماشاگر اندوهگین خواهد شد."
چرا ؟ پاسخ روشن و ساده است: تماشاگر وقتی میبیند که سرخپوست فیلم بند کفشش را میبندد، یعنی همان کاری را میکند که او خود هر روز انجام میدهد، با او "همذاتپنداری" میکند و این همذاتپنداری باعث میشود که تا حدی نسبت به او احساس همدردی و مهربانی پیدا کند.
چرا چنین است؟ زیرا ما آدمیان به اقتضای طبیعت خودمان – که طی میلیونها سال تکامل پیدا کرده است – "خودخواه" هستیم. بنابراین آدمهایی برایمان مهماند که با "خود" ما نسبتی داشتن باشند. به همین علت درد و رنج و مرگ خودمان برایمان مهم است. فرزند و همسر و اعضای نزدیک خانواده و آنهایی که مورد عشق و محبتمان هستند در همین دایره قرار میگیرند. دوستانمان، همآیینانمان، هموطنانمان و همنوعانمان هم به همین ترتیب برای ما مهم میشوند. به همین خاطر است که وقوع زلزلهای در بم که دهها هزار هموطن ما را بکشد ما را بیشتر اندوهگین میکند تا وقوع زلزلهای مشابه با همین میزان از کشتار در شیلی یا ژاپن یا سوازیلند.
نکتهی تناقض آمیزی که در پست قبلی از آن سخن گفتم در اینجا هم صادق است. تجربه و سهم ما از "انسانیت" در حدیست که بتوانیم از این خودخواهی فراتر رویم و دیگران را نه به خاطر تعلق و شراکت و نسبتی که با ما دارند بلکه به خاطر ارزش ذاتی خودشان دوست بداریم و با ایشان همدردی کنیم. آنوقت اگر فرزند من سر سیر به بالین بگذارد، همچنان گرسنگی کودک همسایه یا هزاران کودک در سومالی من را رنج خواهد داد. آدمهایی – با تاکید بر واژهی "آدم" – مانند آلبرت شوایتزر و مادر ترزا اینگونه پدید میآیند. به تعبیر خود مادر ترزا: "قطرهای از رحمت در میان اقیانوسی از درد و رنج."
اما آیا بهراستی چنین حالتی برای روان آدمی قابل تحمل است؟
بگذارید مثالی بزنم:
همین امروز ماجارای "علی" نه ساله را در رسانهها خواندم. کودک نهسالهای که توسط پدرش به سختی شکنجه شده و در نهایت جان سپرده بود. پدر معتاد و روانپریش، مادر را از خانه بیرون کرده بود. با وجود سابقهی کودک آزاری، دادگاه کودک را بر طبق قانون! به پدر سپرده بود. و پدر مدتها بود که کودک بیپناه را با شلنگ شلاق میزد و با قاشق داغ میسوزاند و آه و نالهی کودک به جایی نمیرسید...
در نهایت، یک بار بعد از شکنجه، پسرک را به حمام میفرستدو خود با دوستش به مصرف مواد مشغول میشود. پسرک در حمام از حال میرود. پدر او را به رختخوابش منتقل میکند و صبح جسد پسرک را در رختخواب مییابد. پزشکی قانونی بر بدن نحیف پسرک آثار سوختگی و ضرب و جرج و جتی تجاور جنسی را پیدا میکند...
این هم لینک خبر:
http://www.asriran.com/fa/news/218286/
چگونه ما این خبر را تحمل میتوانیم کرد؟ اگر به جای "علی"، فرزند خودمان با چنین درد و رنجی – یا حتی یک هزارم آن – روبهرو میشد آیا برای ما قابل تحمل بود؟ آیا میتوانستیم به زندگی خود ادامه دهیم؟
اعتراف میکنم که گاهی فاجعه آنقدر بزرگ است که تمامی آنچه که در باب تسلیبخشی در پستهای پیشین گفتهام یارای تسکین روان آدمی را ندارند.
تنها "دور بودن" فاجعه است که باعث میشود تا آدمی تسلی پیدا کند و با خود بگوید که: "درد بزرگ و سنگین است. اما رسم زندگی و طبیعت انسانی همواره این بوده است و تو هیچ کاری نمیتوانی کرد و اگر اندوهگین وی تنها وقت خود را ضایع کردهای و ...."
واقعیت تراژیک طنز آلود هم همین است: وقوع فاجعههایی که هر کدام برای دق کردن خواننده و بینندهاش کافی است، آنقدر در طول تاریخ و عرض جغرافیا مکرر و فراوان بوده و هست که اگر آدمی به آن بیندیشد، شاکلهی روانش از هم میگسلد. پس یا باید "مادرترزا"وار زندگی را رها کند و چون قطرهای از رحمت به دل اقیانوس رنجها بزند، یا باید تسلایی پیدا کند که بتواند مولانا وار، در دل تمدنی که ویرانگری و خونریزی و ددمنشی مغول آن را به آتش کشیده است، بساط سماع به راه بیندازد و فرهنگ را بسازد. فرهنگی که شاید در نسلهای بعد، "انسان" تربیت کند:
هین بگو که ناطقه جو میکند تا به قرنی بعد ما آبی رسد
وگرنه چه امید به اصلاح عالم و آدم؟! به قول حافظ:
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی
یادم نیست در کدام کتاب خاطرهای از سهراب سپهری خواندم که وقتی در محفلی شخصی به او ایراد گرفت که: "همین الآن در گوشهای از دنیا بمب ناپالم هزاران انسان بیگناه را نابود میکند و در گوشهای دیگر میلیونها نفر تحت سرکوب و بیدادگری زندگی میکنند، آنوقت تو میسرایی: آب را گل نکنید/ در فرودست انگار/ کفتری میخورد آب! آدمها نابود میشوند و تو فکر آب خوردن کفتری؟"
سهراب لبخندی زد و جواب داد (نقل به مضمون): "من به آدمها میآموزم که نگران آب خوردن کفتر باشند. اگر این را یاد گرفتند، آنوقت بر سر یکدیگر بمب ناپالم هم نخواهند انداخت."
سهراب راست میگفت. با همه خشونت و بیدادی که در جهان جاریست، چراغ انسانیت نیز فرونمرده است. کار ما شاید این است که در سایهسار تسلا بخشی خود و دیگران، سعی کنیم تا مددی به این چراغ ورجاوند برسانیم.
کلبه ای مجازی، با یک فنجان چای داغ بر روی میز، و فراغتی کوتاه برای سخن گفتن از تاملات شخصی، که بعضی آز آنها مخاطبانی آشنا پیدا میکنند....