موانع تاریخی فهم شعر حافظ و این که ما دلمان به چه چیزهایی خوش است
در مطلب پیشین از موانع فهم طنز حافظی گفتم. این نوبت میخواهم مثالی چند را بیفزایم. مثالهایی که بیان میکنند که چگونه باید شعر را – و هر متن دیگری را – در سیاق تاریخی خود شناخت و فهمید. هرچقدر متن از سیاق و زمینههای تاریخی خود جدا و مجرد خوانده شود، راه بردن به معنای آن دشوارتر خواهد شد.
این را بسیار گفتهاند که یکی از دلائل انس و دلبستگی ما به اشعار حافظ این است که بسیاری از مسائل و دغدغهها و کاستیها یا قوتهای فرهنگی و اجتماعی ما ایرانیان در این هفتصد سالی که از مرگ حافظ میگذرد، تغییر چندانی نکرده است. به همین دلیل است که ما هنوز مخاطبانی بهروز برای سخنان حافظ به حساب میآییم.
البته این را نیز انکار نمیتوان کردن که احوال وجودی انسان که حافظ از آنها سخن گفته است، نظیر عشق و مرگ و فراق و غربت و .... هیچگاه کهنه و قدیمی نمیشوند بلکه همیشه و از هر زبان که بشنوی تازه و نامکررند. برای مثال، این که حافظ میگوید:
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم جرس فریاد میدارد که بر بندید محملها
هیچوقت کهنه و از مدافتاده نمیشود. زیرا آدمیِ میرا همواره و در هر عصر و تمدنی، بیمِ فنا و ناپایداریِ لذتهای دنیا را به خوبی درک و احساس میکند.
از طرف دیگر برخی از شرایط جغرافیایی و طبیعی هم در فهم شعر دخالت دارند. اینها هم تقریبا در طول سدهها ثابت ماندهاند. برای مثال، بخش مرکزی ایران طبیعتی کویری و گرم و خشک دارد. باران برای ما ارزشمند است. بنابراین خوب میفهمیم تمثیل نهفته در این شعر را و خوب با آن هماحساس میشویم که میگوید:
یا رب از ابر هدایت برسان بارانی پیشتر زانکه چو گردی زمیان برخیزم
اما خیلی از شرایط و واقعیتها هم عوض شدهاند. بگذارید به چند واقعیت اجتماعی که در اشعار حافظ انعکاس پیدا کردهاند اما امروزه به کلی منسوخ یا دیگرگون شدهاند اشاره کنم:
1- یکی از این واقعیتها هجوم ترکان است. البته منظورم ترکان و آذریهای بسیار فرهیخته و صاحب تمدن غنی نیست.بلکه منظورم اقوام صحرا نشین و بیابانگردی است که در ادبیات فارسی آن روزها با نام ترکان شناخته میشدند. این که حافظ میگوید:
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب/ چنان بردند صبر از دل که ترکان خان یغما را
وقتی در دل مخاطب تاثیر تمام میگذارد که شمهای دیده باشد یا تجربه کرده باشد "یغما کردن خان یغما" توسط ترکان را.
2- بسیاری دیگر از شعرهای حافظ که به بردگی و بردهداری اشاره میکنند. نهاد حقوقی فربه و بسیار معنی داری که امروزه تقریباً نابود شده است. امروزه کسی نمیداند و در زندگی خویش تجربه نمیکند که بردگی یعنی چه و رابطهی برده و ارباب یا همان عبد و معبود چگونه و چند و چندان بوده است. میزان تسلط ارباب بر جان و مال و همهچیز – واقعا همهچیز- برده (چه غلام و چه کنیز) در آن دوران واقعاً برای ذهن شهروند عادی امروز، حیرت آور و باورنکردنی است. نظام اجتماعی چنان تغییر کرده است که روابطی که در آن دوران بخشی عادی از حیات قانونی و اجتماعی انسانها بود امروزه حتی در مخیلهی یک شهروند عادی نمیگنجد و تصور آن هم جز تخیلی وحشی و غیرانسانی به نظر نمیرسد. اما در دوران حافظ بردهها بودند و بردهداری رواجی تمام داشت.
سر خدمت تو دارم بخرم به لطف و مفروش که چو بنده کمتر افتد به مبارکی غلامی
(ببینید حافظ کلمات را با چه هنرمندی به کار بسته است. مثلاً" بنده "– که هم اشاره به خود است و هم در تناسب با غلام، زیرا بنده همان برده است. و مبارک که هم در این جا به معنی با برکت است و هم نامی است که بر غلامان مینهادند ). حتی این موضوع که بردگان سیاهپوست و هندو کم بها و بردگان سفید رو و ترک و بلغاری پربهاتر بودند در اشعار حافظ تجلی پیدا کرده است. تجلیهایی که گاه چنان مایهای از نژادپرستی دارند که امروزه ناپذیرفتنی مینماید:
سلطان من خدا را، زلفت شکست ما را تا کی کند سیاهی چندین دراز دستی؟
یا:
دی گلهای ز طرهاش کردم و از سر فسوس گفت که این سیاهِ کج گوش به من نمیکند!
این منسوخ شدن بردهداری حتی در فهم ما از دین هم بیتاثیر نبوده است. این پیام که انسان بندهی (عبد) خداوند است در عصری که نظام حقوقی برده (بنده/عبد) داری رایج بود، به درستی درک و فهم میشد. اما امروزه درک این کلمه که ریشه در آن دوران دارد و معنای حقوقی و اجتماعی خاص و روشنی در آن دوران داشت، قدری دشوار شده است. گویی که یک تمثیل شاعرانه است نه یک رابطهی حقوقی با معنا و الزامات کاملاً مشخص و تعیین کننده.
3- نمونهی دیگر، همانا سفرهای کاروانی است که بیم جاماندن از کاروان و یا به دنبال سراب از کاروان جدا شدن و در نتیجه مرگی هولناک از تشنگی و سرگردانی در بیابان همواره با مسافران بود:
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش/کی روی؟ره ز که پرسی؟چه کنی؟ چون باشی؟
یا پیاده بیابانها را به شوق مکه پیمودن – که احوال این سفرها را امروزه حاجیان بوئینگ سوار درک نمیتوانند کردن:
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور
یا:
جمال کعبه مگر عذر رهروان خواهد که جان زنده دلان سوخت در بیابانش
4- نمونهی آخری که در این مقال به اشاره میآورم، فرهنگ و سبک زندگی صوفیانه-خانقاهی بود که در زمان حافظ رواجی تام داشت و حتی گاهی شکل غالب و قالب رایج زندگی دیندارانه میشد. چنان که قرنی بعد از حافظ، عبدالرحمن جامی که قطب سلسلهی صوفیان نقشبندی بود، در عین حال از شیخالاسلام بودن خود لاف میزد:
مولدم جام و رشحهی قلمم جرعهی جام شیخ الاسلامیست
زین سبب در جریدهی اشعار به دو معنی تخلصم جامیست
بازی طنازانه و شوخطبعانهی حافظ با مفاهیم رایج در خانقاه و تصوف باید از این منظر نگریسته شود. مفاهیمی مانند "پیر" (چنان که در پست قبلی این وبلاگ به شرح آوردم) یا "توبه" یا "زهد" یا "خرقه" و .... را همه و همه باید در سیاق فرهنگ غالب صوفیانهی زمان حافظ دید و از این منظر مشاهده کرد که حافظ چه شجاعانه و هنرمندانه این همه را دستمایهی طنازی خویش کرده است:
کردهام توبه به دست صنم باده فروش که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی!!
توبه را به دست شیخ خانقاه میکردند. ببینید نشاندن "صنم باده فروش" یعنی نماد نهایت بیپروایی در برابر اوامر شیخ زاهد به جای "پیر خانقاه" چه مایه بیپروایی در خود دارد. آنوقت استفاده از واژهی صوفیانهی "توبه" که معمولاً از میخواری توبه میکردند. حافظ هم طنازانه میگوید من از "میخواری" توبه کردهام اما البته از میخواریِ تنها و بدون حضور بزمآرایی زیبا رو.
در اینجا منظور حافظ چه می انگوری باشد و چه می عرفانی، استفادهی طنزآمیز از این ترکیبهای واژگان، در آن زمان سخت گستاخانه و بیپروایانه بوده است. ترکیبهایی که بعدها چندان تکرار شدند که گویی هیچگاه بداعت و غرابتی در آنها نبوده است!
****
از زندگی سادهی خود داستانکی قابل عرض ندارم. روزها مانند مرواریدهای یکدست و یکسان گردنبند دخترکی روستایی میگذرند. بی حادثهای و بی تلاطمی. من هم مانند انبوه دیگر آدمیان از پنجرهی تلویزیون شاهدِ نگران و ناتوان حوادثیام که برای آدمیان این گوشه و آن گوشهی جهان پیش میآیند. و هرگاه که صدای طبل جنگ بلند میشود، من هم چون دیگر نشستگانِ پایِ این پنجرهی مجازی، از صمیم دل آرزو میکنم که باز سیر حوادث چندان پیش نرود که پدرانی چند، هنگام غروب به خانه بازنگردند و نگاه فرزندان – یا مادرانشان – بر آستان در خشک شود. چه فرق میکند از کدام ملیت یا قوم یا گروه. به عنوان انسان، اگر نگران رنج انسانهای دیگر نباشیم، معلوم میشود که آگاه یا ناآگاه، پارهی بزرگی از انسانیت را فرو نهادهایم.
با خنکتر شدن هوا پیادهروی روزانهی من در مسیر چهارمایلی خانه تا محل کار و برعکس، حالا دلپذیرتر شده است. یک "ام پی تری" دارم که امسال روز تولدم از میترا کادویی گرفتهام. حالا حافظهی مصنوعی این موجود کوچک، سرشار از آوازهای استاد شجریان است که پیادهروی روزانهی من را شیرین و دلپذیر میکند.
صبحهای زود، مسیر پیادهروی بسیار خلوت است. گاهی مه رقیقی میآید و به این مسیر باریک که از میان درختان انبوه و کهنسال و پرچینهای پرپشت میگذرد، رنگی از رویا میدهد. یک نفر را تقریباً هر روز در مسیر ملاقات میکنم. بی کلمهای گفتگو! یک خانم میانسال که از چهرهاش حدس میزنم که ژاپنی باشد. یک دوربین حرفهای بزرگ در دست دارد و همیشه دوربینش را به جایی در میان شاخههای درختان هدف گرفته است. هر وقت من به نقطهی هدف دوربین او نگاه میکنم، شگفت زده میشوم. یا سنجابی است که به زیبایی میوهی بلوطی را به دودست گرفته و میخواهد میل کند، یا پرندهای با پرهای رنگی زیبا و یا پروانهای بزرگ و شگفت انگیز. تازه متوجه میشوم که در مسبر هم روزهی من چه شگفتیها هست که من در قدم زندن تند و عادت وار خود نمیبینم و از کنارشان رد میشوم. اما این خانم ژاپنی با صرف وقت و دقت و به قول سهراب با نگاه شستهی خودش این همه را از لابهلای برگهای سبز انبوه کشف میکند تا به حافظهی دوربینش بسپارد. من هم روزی یک بار میهمان یافتهای از یافتههای نگاه دقیق او میشوم....
چند شب پیش، شام را در منزل پروفسور گریدی، رئیس دپارتمان اخلاق زیستی، یعنی همین دپارتمانی که من فعلاً در آن مشغولم، میهمان بودیم. همسر او پروفسور انتونی فاوچی، رئیس موسسه ملی بیماری های عفوفی است و در عین حال یکی از نویسندگان اصلی (به اصطلاح چیف ادیتور) کتاب هاریسون است. کتاب هاریسون را اهل پزشکی خوب میشناسند. معتبرترین درسنامهی طب داخلی است. بعد از صرف شام، دیدم که انتونی (این جا همکاران و دوستان یکدیگر را با نام کوچک خطاب می کنند. حتی اگر طرف خیلی پروفسور و رئیس و ... باشد) بله، داشتم میگفتم که دیدم انتونی دارد ظرفها را آب میکشد و توی ماشین ظرفشویی میچیند. به شوخی به میترا گفتم: "ببین مقام علمی ما به کجا رسیده است! ما غذا میخوریم و ظرفمان را مولف هاریسون میشورد!!!" بله دیگر، ما اینجا دلمان به این امور خوش است.
کلبه ای مجازی، با یک فنجان چای داغ بر روی میز، و فراغتی کوتاه برای سخن گفتن از تاملات شخصی، که بعضی آز آنها مخاطبانی آشنا پیدا میکنند....