موانع تاریخی فهم شعر حافظ و این که ما دلمان به چه چیزهایی خوش است

در مطلب پیشین از موانع فهم طنز حافظی گفتم. این نوبت می‌خواهم مثالی چند را بیفزایم. مثال‌هایی که بیان می‌کنند که چگونه باید شعر را – و هر متن دیگری را – در سیاق تاریخی خود شناخت و فهمید. هرچقدر متن از سیاق و زمینه‌های تاریخی خود جدا و مجرد خوانده شود، راه بردن به معنای آن دشوارتر خواهد شد.

این را بسیار گفته‌اند که یکی از دلائل انس و دلبستگی ما به اشعار حافظ این است که بسیاری از مسائل و دغدغه‌ها و کاستی‌ها یا قوت‌های فرهنگی و اجتماعی ما ایرانیان در این هفتصد سالی که از مرگ حافظ می‌گذرد، تغییر چندانی نکرده است. به همین دلیل است که ما هنوز مخاطبانی به‌روز برای سخنان حافظ به حساب می‌آییم.

البته این را نیز انکار نمی‌توان کردن که احوال وجودی انسان که حافظ از آن‌ها سخن گفته است، نظیر عشق و مرگ و فراق و غربت و .... هیچ‌گاه کهنه و قدیمی نمی‌شوند بلکه همیشه و از هر زبان که بشنوی تازه و نامکررند. برای مثال، این که حافظ می‌گوید:

مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم        جرس فریاد می‌دارد که بر بندید محمل‌ها

هیچ‌وقت کهنه و از مدافتاده نمی‌شود. زیرا آدمیِ میرا همواره و در هر عصر و تمدنی، بیمِ فنا و ناپایداریِ لذت‌های دنیا را به خوبی درک و احساس می‌کند.

از طرف دیگر برخی از شرایط جغرافیایی و طبیعی هم در فهم شعر دخالت دارند. این‌ها هم تقریبا در طول سده‌ها ثابت مانده‌اند. برای مثال، بخش مرکزی ایران طبیعتی کویری و گرم و خشک دارد. باران برای ما ارزشمند است. بنابراین خوب می‌فهمیم تمثیل نهفته در این شعر را و خوب با آن هم‌احساس می‌شویم که می‌گوید:

یا رب از ابر هدایت برسان بارانی                       پیش‌تر زانکه چو گردی زمیان برخیزم

اما خیلی از شرایط و واقعیت‌ها هم عوض شده‌اند. بگذارید به چند واقعیت اجتماعی که در اشعار حافظ انعکاس پیدا کرده‌اند اما امروزه به کلی منسوخ یا دیگرگون شده‌اند اشاره کنم:

1-                 یکی از این واقعیت‌ها هجوم ترکان است. البته منظورم ترکان و آذری‌های بسیار فرهیخته و صاحب تمدن غنی نیست.بلکه منظورم اقوام صحرا نشین و بیابان‌گردی است که در ادبیات فارسی آن روزها با نام ترکان شناخته می‌شدند. این که حافظ می‌گوید:

فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب/ چنان بردند صبر از دل که ترکان خان یغما را

وقتی در دل مخاطب تاثیر تمام می‌گذارد که شمه‌ای دیده باشد یا تجربه کرده باشد "یغما کردن خان یغما" توسط ترکان را.

2-                بسیاری دیگر از شعرهای حافظ که به بردگی و برده‌داری اشاره می‌کنند. نهاد حقوقی فربه و بسیار معنی داری که امروزه تقریباً نابود شده است. امروزه کسی نمی‌داند و در زندگی خویش تجربه نمی‌کند که بردگی یعنی چه و رابطه‌ی برده و ارباب یا همان عبد و معبود چگونه و چند و چندان بوده است. میزان تسلط ارباب بر جان و مال و همه‌چیز – واقعا همه‌چیز- برده (چه غلام و چه کنیز) در آن دوران واقعاً برای ذهن شهروند عادی امروز، حیرت آور و باورنکردنی است. نظام اجتماعی چنان تغییر کرده است که روابطی که در آن دوران بخشی عادی از حیات قانونی و اجتماعی انسان‌ها بود امروزه حتی در مخیله‌ی یک شهروند عادی نمی‌گنجد و تصور آن هم جز تخیلی وحشی و غیرانسانی به نظر نمی‌رسد. اما در دوران حافظ برده‌ها بودند و برده‌داری رواجی تمام داشت.

سر خدمت تو دارم بخرم به لطف و مفروش          که چو بنده کمتر افتد به مبارکی غلامی

 (ببینید حافظ کلمات را با چه هنرمندی به کار بسته است. مثلاً" بنده "– که هم اشاره به خود است و هم در تناسب با غلام، زیرا بنده همان برده است. و مبارک که هم در این جا به معنی با برکت است و هم نامی است که بر غلامان می‌نهادند ). حتی این موضوع که بردگان سیاه‌پوست و هندو کم بها و بردگان سفید رو و ترک و بلغاری پربهاتر بودند در اشعار حافظ تجلی پیدا کرده است. تجلی‌هایی که گاه چنان مایه‌ای از نژادپرستی دارند که امروزه ناپذیرفتنی می‌نماید:

سلطان من خدا را، زلفت شکست ما را                 تا کی کند سیاهی چندین دراز دستی؟

یا:

دی گله‌ای ز طره‌اش کردم و از سر فسوس          گفت که این سیاهِ کج گوش به من نمی‌کند!

این منسوخ شدن برده‌داری حتی در فهم ما از دین هم بی‌تاثیر نبوده است. این پیام که انسان بنده‌ی (عبد) خداوند است در عصری که  نظام حقوقی برده (بنده/عبد) داری رایج بود، به درستی درک و فهم می‌شد. اما امروزه درک این کلمه که ریشه در آن دوران دارد و معنای حقوقی و اجتماعی خاص و روشنی در آن دوران داشت، قدری دشوار شده است. گویی که یک تمثیل شاعرانه است نه یک رابطه‌ی حقوقی با معنا و الزامات کاملاً مشخص و تعیین کننده.

3-                نمونه‌ی دیگر، همانا سفرهای کاروانی است که بیم جاماندن از کاروان و یا به دنبال سراب از کاروان جدا شدن و در نتیجه مرگی هولناک از تشنگی و سرگردانی در بیابان همواره با مسافران بود:

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش/کی روی؟ره ز که پرسی؟چه کنی؟ چون باشی؟

یا  پیاده بیابان‌ها را به شوق مکه پیمودن – که احوال این سفرها را امروزه حاجیان بوئینگ سوار درک نمی‌توانند کردن:

در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم          سرزنش‌ها گر کند خار مغیلان غم مخور

یا:

جمال کعبه مگر عذر رهروان خواهد                 که جان زنده دلان سوخت در بیابانش

4-                نمونه‌ی آخری که در این مقال به اشاره می‌آورم، فرهنگ و سبک زندگی صوفیانه-خانقاهی بود که در زمان حافظ رواجی تام داشت و حتی گاهی شکل غالب و قالب رایج زندگی دیندارانه می‌شد. چنان که قرنی بعد از حافظ، عبدالرحمن جامی که قطب سلسله‌ی صوفیان نقشبندی بود، در عین حال از شیخ‌الاسلام بودن خود لاف می‌زد:

مولدم جام و رشحه‌ی قلمم                                   جرعه‌ی جام شیخ الاسلامی‌ست

زین سبب در جریده‌ی اشعار                                به دو معنی تخلصم جامی‌ست

بازی طنازانه و شوخ‌طبعانه‌ی حافظ با مفاهیم رایج در خانقاه و تصوف باید از این منظر نگریسته شود. مفاهیمی مانند "پیر" (چنان که در پست قبلی این وبلاگ به شرح آوردم) یا "توبه" یا  "زهد" یا "خرقه" و .... را همه و همه باید در سیاق فرهنگ غالب صوفیانه‌ی زمان حافظ دید و از این منظر مشاهده کرد که حافظ چه شجاعانه و هنرمندانه این همه را دستمایه‌ی طنازی خویش کرده است:

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش                  که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی!!

توبه را به دست شیخ خانقاه می‌کردند. ببینید نشاندن "صنم باده فروش" یعنی نماد نهایت بی‌پروایی در برابر اوامر شیخ زاهد به جای "پیر خانقاه" چه مایه بی‌پروایی در خود دارد. آن‌وقت استفاده از واژه‌ی صوفیانه‌ی "توبه" که معمولاً از میخواری توبه می‌کردند. حافظ هم طنازانه می‌گوید من از "می‌خواری" توبه کرده‌ام اما البته از می‌خواریِ تنها و بدون حضور بزم‌آرایی زیبا رو.

در این‌جا منظور حافظ چه می انگوری باشد و چه می عرفانی، استفاده‌ی طنزآمیز از این ترکیب‌های واژگان، در آن زمان سخت گستاخانه و بی‌پروایانه بوده است. ترکیب‌هایی که بعدها چندان تکرار شدند که گویی هیچ‌گاه بداعت و غرابتی در آن‌ها نبوده است!

****

از زندگی ساده‌ی خود داستانکی قابل عرض ندارم. روزها مانند مروارید‌های یکدست و یکسان گردنبند دخترکی روستایی می‌گذرند. بی حادثه‌ای و بی تلاطمی. من هم مانند انبوه دیگر آدمیان از پنجره‌ی تلویزیون شاهدِ نگران و ناتوان حوادثی‌ام که برای آدمیان این گوشه و آن گوشه‌ی جهان پیش می‌آیند. و هرگاه که صدای طبل جنگ بلند می‌شود، من هم چون دیگر نشستگانِ پایِ این پنجره‌ی مجازی، از صمیم دل آرزو می‌کنم که باز سیر حوادث چندان پیش نرود که پدرانی چند، هنگام غروب به خانه بازنگردند و نگاه فرزندان – یا مادرانشان – بر آستان در خشک شود. چه فرق می‌کند از کدام ملیت یا قوم یا گروه. به عنوان انسان، اگر نگران رنج انسان‌های دیگر نباشیم، معلوم می‌شود که آگاه یا ناآگاه، پاره‌ی بزرگی از انسانیت را فرو نهاده‎ایم.

با خنک‌تر شدن هوا پیاده‌روی روزانه‌ی من در مسیر چهارمایلی خانه تا محل کار و برعکس، حالا دلپذیرتر شده است. یک "ام پی تری" دارم که امسال روز تولدم از میترا کادویی گرفته‌ام. حالا حافظه‌ی مصنوعی این موجود کوچک، سرشار از آوازهای استاد شجریان است که پیاده‌روی روزانه‌ی من را شیرین و دلپذیر می‌کند.

صبح‌های زود، مسیر پیاده‌روی بسیار خلوت است. گاهی مه رقیقی می‌آید و به این مسیر باریک که از میان درختان انبوه و کهنسال و پرچین‌های پرپشت می‌گذرد، رنگی از رویا می‌دهد. یک نفر را تقریباً هر روز در مسیر ملاقات می‌کنم. بی کلمه‌ای گفتگو! یک خانم میانسال که از چهره‌اش حدس می‌زنم که ژاپنی باشد. یک دوربین حرفه‌ای بزرگ در دست دارد و همیشه دوربینش را به جایی در میان شاخه‌های درختان هدف گرفته است. هر وقت من به نقطه‌ی هدف دوربین او نگاه می‌کنم، شگفت زده می‌شوم. یا سنجابی است که به زیبایی میوه‌ی بلوطی را به دودست گرفته و می‌خواهد میل کند، یا پرنده‌ای با پرهای رنگی زیبا و یا پروانه‌ای بزرگ و شگفت انگیز. تازه متوجه می‌شوم که در مسبر هم روزه‌ی من چه شگفتی‎ها هست که من در قدم زندن تند و عادت وار خود نمی‌بینم و از کنارشان رد می‌شوم. اما این خانم ژاپنی با صرف وقت و دقت و به قول سهراب با نگاه شسته‌ی خودش این همه را از لابه‌لای برگ‌های سبز انبوه کشف می‌کند تا به حافظه‌ی دوربینش بسپارد. من هم روزی یک بار میهمان یافته‌ای از یافته‌های نگاه دقیق او می‌شوم....

چند شب پیش، شام را در منزل پروفسور گریدی، رئیس دپارتمان اخلاق زیستی، یعنی همین دپارتمانی که من فعلاً در آن مشغولم، میهمان بودیم. همسر او پروفسور انتونی فاوچی، رئیس موسسه ملی بیماری های عفوفی است و در عین حال یکی از نویسندگان اصلی (به اصطلاح چیف ادیتور) کتاب هاریسون است. کتاب هاریسون را اهل پزشکی خوب می‌شناسند. معتبرترین درسنامه‌ی طب داخلی است. بعد از صرف شام، دیدم که انتونی (این جا همکاران و دوستان یکدیگر را با نام کوچک خطاب می کنند. حتی اگر طرف خیلی پروفسور و رئیس و ... باشد) بله، داشتم می‌گفتم که دیدم انتونی دارد ظرف‌ها را آب می‌کشد و توی ماشین ظرفشویی می‌چیند. به شوخی به میترا گفتم: "ببین مقام علمی ما به کجا رسیده است! ما غذا می‌خوریم و ظرفمان را مولف هاریسون می‌شورد!!!" بله دیگر، ما اینجا دلمان به این امور خوش است.

این روزهای من و موانع فهم طنز حافظی

این‌جا که هستیم، خانه‌ی ما در نورث‌بنزدا است. محل کار من هم در جایی‌ست به نام ان آی اچ که مخفف عبارت انگلیسی "موسسه‌ی ملی سلامت" است. من در این‌جا "فرصت مطالعاتی" را می‌گذرانم. به اصطلاح خودشان Visiting Scholar هستم.

وقتی که می‌خواستم برای این فرصت مطالعاتی اقدام کنم، رئیس مرکز تحقیقاتمان در دانشگاه علوم پزشکی تهران گفت که "آن آی اچ مرکز خیلی خوبی است و خیلی برای شما قابل استفاده خواهد بود." حالا می‌بینم که راست می‌گفت. واقعاً فراوانی امکانات و غنی بودن کتابخانه و تعدد کلاس ها و سمینار های قابل استفاده حیرت آور است. من رسیده‌ام به یک دریا و کوزه‌ای در دست دارم و می‌خواهم در این یک سالی که در پیش دارم آب دریا را با این کوزه بکشم. مولانا می‌گوید: "آب دریا را اگر نتوان کشید/هم ز قدر تشنگی نتوان برید" مصرع دوم در نسخه نیکلسن این است: "هم به قدر تشنگی باید چشید". هر دو روایت این بیت در مورد من صادق است.

این‌جا در جایی که دپارتمان ما قرار دارد، یعنی در مرکز بالینی، اگر بخواهی برای کاری، مثلاً خریدن قهوه، از یک سر تا سر دیگر ساختمان بروی، امکان زیادی دارد که حداقل یک برنده جایزه نوبل از کنارت رد شود. این مرکز پر از دانشمندان طراز اول جهانی است که پیشرفته ترین پژوهش های پزشکی جهان را پیش می‌برند .

افسوس می‌خورم که وقت و توانم برای استفاده خیلی محدود و اندک است. اما تلاش خودم را خواهم کرد که در حد امکان با دست پر از این سفر به خانه پدری بازگردم و بتوانم یافته‌هایم را با همکاران و دانشجویانم در دانشگاه در میان بگذارم.

این جا از خانه‌ی ما تا محل کار چهار مایل فاصله است. یعنی چیزی حدود شش کیلومتر. این یعنی من هر روز باید برای رفت و برگشت از مترو استفاده کنم. دو ایستگاه می‌شود. اولین ایستگاه در چند قدمی خانه‌ی ماست، نامش "وایت فلینت" و ایستگاه مقصد درست جلوی در ان آی اچ است و نامش "مدیکال سنتر" یعنی مرکز پزشکی.

اما برای رفت و آمد، یک مسیر وسوسه کننده‌ی دیگر هم وجود دارد. مسیری به نام  Bethesda Trolley Trail که در واقع مسیری برای پیاده روی و دوچرخه سواری است. مسیری باریک و بسیار زیبا که از میان باغ‌ها و جنگل‌ها می‌گذرد. این راه زیبا خیلی طولانی است اما واقعاً وسوسه کننده است که به جای مار سیاه مترو که جیغ بنفش می‌کشد، در این مسیر قدم زنان راه بروی و صدای آواز پرنده‌ها و صدای گام خودت روی خاک و برگ‌ها را بشنوی. و بوی خوش طبیعت که نسبتی با روح داردرا به سینه فرو دهی. هرچند که آن عطر خاصی که در طبیعت وطن هست این‌جا نیست. یعنی با همه زیبایی و دل انگیزی، چیزی کم دارد...

چند روز پیش که از این مسیر می‌آمدم، روی پرچین کنار راه، یک سنجاب با من همقدم شد و مدتی از راه را با من آمد. خواستم بگویم که صاحب کرامات شده‌ام اما زود فهمیدم که همراهی این حیوان‌ها در طلب و آرزوی غذا است. مردم به این‌ها غذا می‌دهند. البته نباید بدهند. به دو دلیل. اول آن که سنجاب‌ها تنبل می‌شوند و غذا پیدا کردن از طبیعت را فراموش می‌کنند. آن وقت در زمستان یا وقتی آدم‌ها کمتر بیرون می‌آیند، گرسنه و بیچاره می‌شوند. دیگر این که غذاهای آدم‌ها که گاهی نمک و شکر فراوان دارد این‌ها را بیمار می‌کند.

هفته‌ی پیش رفته بودیم به یک پارک جنگلی در ویرجینیا که ایالت همسایه‌ی ماست. نشسته بودیم و ساندویچمان را گاز می‌دیم که یک پوسوم به ما نزدیک شد. پرستو تکه‌ای از نانش را برای پوسوم انداخت. حیوان با نمک روی دو پا ایستادو نان را با دودستش گرفت و مشغول خوردن شد. ما همه خوشمان آمد و محو تماشا بودیم که یک پیرمرد هفتاد، هشتاد ساله به ما نزدیک شد. از لباسش معلوم بود، اما خودش هم خودش را معرفی کرد و گفت که رنجر پارک است. البته داوطلبانه و در آخر هفته ها کار می‎کند. اینجا کار داوطلبانه خیلی رایج است.

گفت که این پوسوم ها یک خانواده‌اند. این یکی دوماهش است. یک خواهر هم دارد و با مادرشان در آن حوالی زندگی می‌کنند .خوب توضیح که داد وما را با دوستان جدیدمان آشنا کرد، از ما خواست که به این‌ها غذا ندهیم. علتش را هم گفت. همان که من در بالا گفتم. بعد هم تشکر کردو رفت. از شیوه تذکر دادنش خوشم آمد. احساس "لج بازی" را برنمی‌انگیخت. پیرمرد چند قدم آن طرف تر روی یک نیمکت نشست. بعد از چند دقیقه دیدیم که چرتش گرفته است. اما ما از غفلت او سوءاستفاده نکردیم و دیگر به پوسوم ها غذا ندادیم.

زندگی ساده‌ی من جز این که گفتم ماجرا و حکایتی در این چند روز نداشت....

امروز داشتم به سفر دوهفته بعدمان به نیویورک فکر می‌کردم. قرار است دوستان عزیزی را ببینیم و در شب شعرشان شرکت کنیم. چه خوب! قرار است که من هم برایشان حرف بزنم. فکرم رفت که چه بگویم؟ به نظرم رسید که درباره‌ی طنز حافظی حرف بزنم. و موانع فهم آن را بگویم. این یادداشت که از پی می‌آید، فکرهای اولیه‌ی من برای گفتن در آن روز است.

****

شعر حافظ سرشار از طنز است. این را همه می‌دانند. طنز پردازی یکی از سازوکارهای پخته‌ی دفاع روانی است. آدم‌های خودشکوفا سرشار از طنزپردازی‌اند. بسیاری از واقعیت‌های عالم خارج را تنها با طنز می‌توان بیان کرد، یا با چاشنی طنز هضم کرد و از تلخی آن کاست.

حافظ در زمانه‌ی تلخ و تاریکی می‌زیسته است. علاوه بر مهاجمان خارجی و جنگ و خونریزی پی در پی، حاکمان زورگو و بی منطق و خشک مغزی نیز بر شهر و دیار او حاکم بوده‌اند و بازار ریاکاری و قشری‌گری و تعدی و زورگویی گرم بوده است. حافظ این همه را در قالب طنز بازتاب داده است.

همچنین پرسش‌ها و تردیدها و دغدغه‌ها و سرگردانی‌های بنیادین فلسفی نیز گاهی بهترین تجلی و بیان خود را در قالب طنز پیدا می‌کنند. در این عرصه نیز حافظ طنزپرداز زبردستی بوده است.

ما به عنوان خوانندگان حافظ اما، گاهی ممکن است راه به درک طنز او نبریم. یعنی سخن طنزآمیز او را بشنویم بی آن که بفهمیم که با چه طنز ناب و نکته‌سنجانه‌ای روبه‌رو شده‌ایم. بلکه فکر کنیم که سخنی جدی و خالی از طنز را می‌شونیم. من در این مقال می‌خواهم برخی از موانع درک طنز حافظی را به شرح عرضه کنم.

از حیث قلبل درک بودن برای خواننده‌ی فارسی زبان امروزی، اشعار طنزآمیز حافظ را به سه دسته تقسیم کردن می‌توان:

1-                اشعار طنزی که امروزه نیز به راحتی قابل درک و فهم‌اند. برای مثال، وقتی که حافظ در قالب زاهد نصیحت گو می‌رود و پند می‌دهد اما به ناگهان پند خود را نقض می‌کند و نشان می‌دهد که باور چندانی به آن ندارد:

خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود                       به هر درش که بخوانند بی‌خبر نرود

طمع در آن لب شیرین نکردنم اولی                      ولی چگونه مگس از پی شکر نرود؟!

این طنز را خواننده‌ی امروزی شعر حافظ به خوبی می‌فهمد و کامش شیرین می‌شود.

یا وقتی که حافظ در عالم عشق و عاشقی از بخت بد خویش یا بی‌توجهی و یا بی‌وفایی معشوق گله می‌کند و این گله‌ی تلخ را در قالب شیرین طنز می‌ریزد:

حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد              یعنی از وصل تواش نیست به جز باد به دست

این‌جا هم کافی‌ست که مخاطب امروزین داستان حشمت سلیمان و حکایت او با باد و این که باد فرمانبردار او بوده است و نیز معنای ضرب‌المثل "جز باد در دست نداشتن" فارسی را بداند تا تضاد و تقابل نهفته در معنای این بیت را و در نتیجه طنز شیرین آن را درک کند.

از این دست نمونه‌ها در دیوان خواجه‌ی رند شیراز بسیار است.

 

2-                دسته‌ی دوم اما اشعار طنزی‌اند که درک آن‌ها به این دلیل دشوار است که معنای کلمات مندرج در آن‌ها به تدریج تغییر کرده و دیگر شده است. به طوری که خواننده‌ی امروزین تنها در صورتی می‌تواند طنز نهفته در این اشعار را درک کند که بداند آن کلمات در زمان حافظ چه معنا می‌داده‌اند. برای مثال:

نه من ز بی‌عملی در جهان ملولم و بس                      ملالت علما هم ر علم بی‌عمل است

عمل به معنای به کار رفته در مصرع دوم این بیت امروزه نیز رایج است. علم بی عمل به معنای دانستن رفتار و کردار نیکو و صواب اما خودداری از انجام دادن آن است. عمل در مصرع اول اما به معنی "شغل" است. که امروزه دیگر به این معنا رایج نیست. طنز این بیت در آن جاست که حافظ "بی عملی" خودش یعنی نداشتن شغل و درآمد را در برابر "بی عملی" علما یعنی عمل نکردن به کارهای خوب و صواب می‌گذارد و می‌گوید ما هردو یک درد داریم اما در واقع خواننده می‌فهمد که این دو درد اگرچه یک اسم دارند چقدر با هم متفاوت اند.

 

3-                دسته‌ی سوم آن دسته از طنزهای حافظی‌اند که امروزه آن‌قدر جا افتاده و تکرار شده و به معنای مجازی به کار گرفته شده اند که دیگر غریب و طنزآمیز جلوه نمی‌کنند. یعنی اگرچه در زمان حافظ خواننده را تکان می‌دادند و تضادی را به ذهن متبادر می‌کردند که طنزآمیز بود، اما امروزه چنان شده‌اند که گویی کاملا طبیعی‌اند و هیچ تضادی در آن‌ها نیست. بگذارید مثالی بزنم:" پیر مغان" از جمله در این شعر حافظ:

به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید      که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها

یا "پیر گلرنگ" در این بیت:

پیر گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان                   رخصت خبث نداد ارنه حکایت‌ها بود

واژه‌ی " پیر" در ادبیات صوفیانه – که در زمان حافظ غلبه و رواجی تمام داشت – به معنای شیخ و راهبری است که دست سالک را می‌گیرد و سالک با تبعیت از او و گذر از مسیر عبادات و ریاضت‌های بسیار، سرانجام راه به سرمنزل رستگاری می‌برد. مولوی می‌گوید:


پیر را بگزین که بی پیر این سفر                              هست بس پر آفت و خوف و خطر

چون گرفتت پیر هین تسلیم شو                                 همچو موسی زیر حکم خضر رو

بنابراین پیر به معنای رهبر و مرشد دینی و معنوی است.

مغان اما در زمان حافظ که بودند و چه می‌کردند؟ درست است که مغان در اصل روحانیان دین زرتشتی بودند و از این حیث نسبتی با پیر بودن داشته اند. اما در زمان حافظ ، دیر مغان یا دیر ترسایان جای عبارت و زهدورزی نبود! بلکه مسلمانان و مسلمان زادگان برای خوشباشی و شادخواری به این مکان‌ها سر می‌زدند. گاهی هم عاشق زیبارویان ساکن آن دیرها می‌شدود و کار رسوایی بالا می‌گرفت. یک نمونه‌اش را عطار در ماجرای "شیخ صنعان و دختر ترسا" آورده است. این گونه رسوایی ها گویی چنان رایج بوده است که ژانری از شعر عربی به نام "دیریات" تنها به توصیف همین ماجراها اختصاص داشته است! بنابراین سرای مغان و ترسایان به هیچ وجه جای عبادت و زهدورزی نبوده است. برعکس، مکان مستی و مطربی بوده است. حالا ببینید ترکیب دو واژه‌ی "پیر" و "مغان" چه طنزی را به ذهن متبادر می‌کرده و چه دهن کجی رندانه‌ای به فرهنگ صوفیانه‌ی زمان بوده است!

اما اکنون این واژه چندان به کار رفته و در اشعار عرفانی و غیرعرفانی به کار گرفته شده و از آن تفاسیر گوناگونه رفته است که گویی خیلی عادی و طبیعی است که بگوییم "پیر من یکی از مغان است" یا "پیر من به جای شیخ خانقاه، آن ماده‌ی گلرنگ داخل پیاله است" زیرا برخلاف پیرخانقاه، او است که من را به بهشت می‌رساند و شادترو حتی اخلاقی‌تر می‌کند:

مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ                     چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد

حالا ممکن است این بحث مطرح شود که مراد از این شراب و می نزد حافظ آیا یکسره می انگوری است یا می عارفانه یا شاعرانه نیز هست؟ هر کدام از این دو درست باشد – یا اگر آمیزه‌ای از این ها درست باشد که این گویا به صواب نزدیک‌تر است – باز هم چیزی از طنز آمیز بودن ترکیب "پیر مغان" یا "پیر گلرنگ" در عصر یا زمانه‌ی حافظ کم نمی‌کند.

حافظ و شوخ طبعی آمیخته با جنون

می‌خواستم در این پست، "نشانگان شرافت" را از منظر حافظ شیرازی بازگویی و واکاوی کنم. اما درباره‌ی نشانگان فرومایگی یک نکته ناگفته مانده است که بی اشارتی به آن این سخن به سامان نمی‌رسد.

اگر به نشانگان فرومایگی نگاهی دوباره بیندازیم، متوجه این نکته می‌شویم که این نشانگان آمیزه‌ای از "تناقض" ها است:

"فقر فرهنگی" در عین "ادعا"های فراوان و بی‌سروته و بی‌مبنای فرهنگی؛

خودبزرگ‌بینیِ برخاسته از عقده‌ی حقارت؛

شبق – یا ذهن‌مشغولی بیش از حد با مسائل جنسی – که ناشی از تحمیل محرومیت‌ها و ممنوعیت‌های بی‌منطق و غیرانسانی است؛

و در نهایت، رفتار ضد اجتماعی که خود را به صورت شخصیت "منفعل-پرخاشگر" نشان می‌دهد. شخصیت تعارفی و متملقی که در عین حال آکنده از خشم نسبت به سلسله مراتب و نظاماتِ اجتماع خود است. آمیزه‌ای از تملق و تعارف بیش از حد از یک سو و کارشکنی و زیرآب زدن و بی‌تفاوتی از سوی دیگر.

این جاست که "طنز" حافظی مجالی فراخ برای جلوه‌گری پیدا می‌کند. طنز حافظی آیینه‌ای دربرابر کژتابی‌ها و کژرفتاری‌های اخلاقی ایرانیان است. کژتابی‌هایی که ریشه در روابط بیمارگونه‌ی "قدرت" دارند. چنان که برای مثال، با نگاهی به تاریخ می‌بینیم که برای حاکم و پادشان مدیحه‌سرایی و مجیز گویی را به نحو شرم آوری از مرزهای افراط عبور می‌دهند و فردای سقوط همان حاکم یا پادشاه، هر خشونت و بی‌حرمتی نسبت به او و خانواده‌ و اطرافیانش روا می‌دارند. (ماجرای مدیحه سرایی قاآنی برای امیرکبیر و پاسخ او مثالی نیک پرداخته از این معناست که حتما خوانده‌اید)

در چنین شرایطی، آموزش اخلاق رسمی راهی به دهی نمی‌برد. اخلاقی شدن روابط بین انسان‌ها نیازمند روابط معقول و انسانیِ قدرت در جامعه است. در شرایطی که روابط فردی و اجتماعی توام با تغلب و استیلاجویی است، سخن از اخلاق گفتن، خشت بر آب زدن است. از همین رو ادبیات آزاد و منتقد در چنین شرایطی راه به "شوخ‌طبعی آمیخته با جنون" می‌برد. یعنی همان چیزی که پاره‌ها و بارقه‌های چشمگیری از آن در طنز حافظی مشهود است.

بگذارید مثالی بزنم از تفاوت "اخلاق رسمی" و "شوخ‌طبعی حافظانه" که به کژتابی‌های اخلاقی زمانه‌ی خود واکنش نشان می‌دهد:

زبان رسمیِ اخلاق آمیخته با "نصیحت" است. نصیحت نوعی از بیان است که توصیه‌های اخلاقی بر آن بار می‌شوند تا از نسلی به نسل بعد برسند. اما در جامعه‌ای که از نظر روابط قدرت بیمار شده است، نصیحت یا ابزار استیلای مدعیان است یا وسیله‌ای برای خودنمایی و ریاکاری بی آن که کسی به آن باور داسته باشد یا عمل کند. از همین رو حافظ عنصر نصیحت را با طنازی و استهزا به کار می‌برد. هر وقت که قیافه‌ای جدی می‌گیرد تا نصیحت کند، دقیقاً خلاف آن چه را می‌گوید که ناصحان رسمی و مکتب اخلاقی رسمی زمان – یعنی دین ورزی زاهدانه و صوفیانه – القاء می‌کنند:

نصیحتی کنمت بشنو و بهانه مگیر                                          هر آن چه ناصح مشفق بگویدت بپذیر

ز وصل روی جوانان تمتعی بردار                                              که در کمینگه عمر است مکر عالم پیر

یا:

چنگ خمیده قامت می‌خواندت به عشرت                                بشنو که پند پیران هیچت زیان ندارد

این شوخ طبعی حافظانه وقتی به مرزهای جنون نزدیک می‌شود که شخصیت "باده فروش" یا "پیر مغان" یا "پیر گلرنگ" را که به علت اشتغال به فروش خمر و سکنی در خرابات و مراکز باده گساری و کام جویی، مورد نفرت و نقد اهل زهد و علم زمان بودند و دقیقاً نقطه ‌ی مقابل "پیر" و "مرشد" صوفیان و عالمان زمان قرار می‌گرفتند، به عنوان "پیر" و "مرشد" خود معرفی می‌کند و صفات خوبی را که صوفیان به پیر راهدان نسبت می‌دهند، با طنزی جنون آمیز به باده فروشان خرابات نسبت می‌دهد. حتی اسباب لهو و لعب را مانند چنگ که صوفیان و فقیهان از آن نهی می‌کردند، به علت خمیده قامتی "پیر" خطاب می‌کند.  خود حافظ نیز به طنز عجیب بودن کار خود را یادآور می‌شود:

در خرابات مغان نور خدا می‌بینم                                    این عجب بین که چه نوری ز کجا می‌بینم!

یا:

پیر گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان                                    رخصت خبث نداد ارنه حکایت‌ها بود

در نقل قول از پیر هم طنز گویی را به حدی می‌رساند که بوی کفر و جنون از آن می‌آید:

پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت                                      آفرین بر نظر پاک خطا پوشش باد!

کوتاه سخن این که نشانگان فرومایگی که آمیزه‌ای از تناقض‌ها است، ریشه‌ی اخلاق و گفتمان اخلاقی را در جامعه خشک می‌کند. چنان که ادبیات رسمی اخلاقی پوک و توخالی و بی تاثیر می‌نماید. در چنین شرایطی، ادبیات آزاده و مستقل – در مقام وجدان بیدار اجتماع – به طنز جنون آمیز پناه می‌آورد. زیرا تنها در چنین قالبی است که می‌توانید آیینه‌ای نیک پرداخته و تمام نما در برابر ناهنجاری‌ها و تناقض‌های روان و رفتار جامعه قرار دهد. شعر حافظ نمونه‌ای اعلا و شگفت انگیز از این گونه طنز است.

البته این گونه طنز را به نیکی در آثار عبید زاکانی، خیام نیشابوری و حتی در پاره‌ها‌ی کوچکی از سایر آثار کلاسیک، مانند منطق‌الطیر عطار نیز یافتن می‌توان.

****

امروز به سرم زد که بروم و فیلم "آرگو" را تماشا کنم. نزدیک همین مجتمع تجاری که به آن "مال" می‌گویند و فروشگاه "کافی بین" اش پاتوق یک نفره‌ی من است، یک سینما هم هست. رفتم و فیلم را دیدم. خوشم نیامد. ملول شدم. دیگر حال برگشتن به کافی بین و مطالعه را نداشتم. راه افتادم رفتم "جیم". یعنی جایی که چند وسیله‌ی ورزشی گذاشته‌اند برای ورزش و تحرک. قبل از من یک پیرمرد آن‌جا بود. بر خلاف همه که در جیم آهنگ‌های تند می‌گذازند، پیرمرد قطعه‌ای از ویوالدی را در پخش سالن گذاشته بود. خوشم آمد و ابرهای ملال پراکنده شدند. این دو اتفاق مهمترین اتفاق‌های امروز من بودند. شما هم نباید از من بیشتر انتظار داشته باشید. آخر این وبلاگ همانطور که در بالایش نوشته شده است "داستانک‌های یک زندگی ساده" است. همین.