این‌جا که هستیم، خانه‌ی ما در نورث‌بنزدا است. محل کار من هم در جایی‌ست به نام ان آی اچ که مخفف عبارت انگلیسی "موسسه‌ی ملی سلامت" است. من در این‌جا "فرصت مطالعاتی" را می‌گذرانم. به اصطلاح خودشان Visiting Scholar هستم.

وقتی که می‌خواستم برای این فرصت مطالعاتی اقدام کنم، رئیس مرکز تحقیقاتمان در دانشگاه علوم پزشکی تهران گفت که "آن آی اچ مرکز خیلی خوبی است و خیلی برای شما قابل استفاده خواهد بود." حالا می‌بینم که راست می‌گفت. واقعاً فراوانی امکانات و غنی بودن کتابخانه و تعدد کلاس ها و سمینار های قابل استفاده حیرت آور است. من رسیده‌ام به یک دریا و کوزه‌ای در دست دارم و می‌خواهم در این یک سالی که در پیش دارم آب دریا را با این کوزه بکشم. مولانا می‌گوید: "آب دریا را اگر نتوان کشید/هم ز قدر تشنگی نتوان برید" مصرع دوم در نسخه نیکلسن این است: "هم به قدر تشنگی باید چشید". هر دو روایت این بیت در مورد من صادق است.

این‌جا در جایی که دپارتمان ما قرار دارد، یعنی در مرکز بالینی، اگر بخواهی برای کاری، مثلاً خریدن قهوه، از یک سر تا سر دیگر ساختمان بروی، امکان زیادی دارد که حداقل یک برنده جایزه نوبل از کنارت رد شود. این مرکز پر از دانشمندان طراز اول جهانی است که پیشرفته ترین پژوهش های پزشکی جهان را پیش می‌برند .

افسوس می‌خورم که وقت و توانم برای استفاده خیلی محدود و اندک است. اما تلاش خودم را خواهم کرد که در حد امکان با دست پر از این سفر به خانه پدری بازگردم و بتوانم یافته‌هایم را با همکاران و دانشجویانم در دانشگاه در میان بگذارم.

این جا از خانه‌ی ما تا محل کار چهار مایل فاصله است. یعنی چیزی حدود شش کیلومتر. این یعنی من هر روز باید برای رفت و برگشت از مترو استفاده کنم. دو ایستگاه می‌شود. اولین ایستگاه در چند قدمی خانه‌ی ماست، نامش "وایت فلینت" و ایستگاه مقصد درست جلوی در ان آی اچ است و نامش "مدیکال سنتر" یعنی مرکز پزشکی.

اما برای رفت و آمد، یک مسیر وسوسه کننده‌ی دیگر هم وجود دارد. مسیری به نام  Bethesda Trolley Trail که در واقع مسیری برای پیاده روی و دوچرخه سواری است. مسیری باریک و بسیار زیبا که از میان باغ‌ها و جنگل‌ها می‌گذرد. این راه زیبا خیلی طولانی است اما واقعاً وسوسه کننده است که به جای مار سیاه مترو که جیغ بنفش می‌کشد، در این مسیر قدم زنان راه بروی و صدای آواز پرنده‌ها و صدای گام خودت روی خاک و برگ‌ها را بشنوی. و بوی خوش طبیعت که نسبتی با روح داردرا به سینه فرو دهی. هرچند که آن عطر خاصی که در طبیعت وطن هست این‌جا نیست. یعنی با همه زیبایی و دل انگیزی، چیزی کم دارد...

چند روز پیش که از این مسیر می‌آمدم، روی پرچین کنار راه، یک سنجاب با من همقدم شد و مدتی از راه را با من آمد. خواستم بگویم که صاحب کرامات شده‌ام اما زود فهمیدم که همراهی این حیوان‌ها در طلب و آرزوی غذا است. مردم به این‌ها غذا می‌دهند. البته نباید بدهند. به دو دلیل. اول آن که سنجاب‌ها تنبل می‌شوند و غذا پیدا کردن از طبیعت را فراموش می‌کنند. آن وقت در زمستان یا وقتی آدم‌ها کمتر بیرون می‌آیند، گرسنه و بیچاره می‌شوند. دیگر این که غذاهای آدم‌ها که گاهی نمک و شکر فراوان دارد این‌ها را بیمار می‌کند.

هفته‌ی پیش رفته بودیم به یک پارک جنگلی در ویرجینیا که ایالت همسایه‌ی ماست. نشسته بودیم و ساندویچمان را گاز می‌دیم که یک پوسوم به ما نزدیک شد. پرستو تکه‌ای از نانش را برای پوسوم انداخت. حیوان با نمک روی دو پا ایستادو نان را با دودستش گرفت و مشغول خوردن شد. ما همه خوشمان آمد و محو تماشا بودیم که یک پیرمرد هفتاد، هشتاد ساله به ما نزدیک شد. از لباسش معلوم بود، اما خودش هم خودش را معرفی کرد و گفت که رنجر پارک است. البته داوطلبانه و در آخر هفته ها کار می‎کند. اینجا کار داوطلبانه خیلی رایج است.

گفت که این پوسوم ها یک خانواده‌اند. این یکی دوماهش است. یک خواهر هم دارد و با مادرشان در آن حوالی زندگی می‌کنند .خوب توضیح که داد وما را با دوستان جدیدمان آشنا کرد، از ما خواست که به این‌ها غذا ندهیم. علتش را هم گفت. همان که من در بالا گفتم. بعد هم تشکر کردو رفت. از شیوه تذکر دادنش خوشم آمد. احساس "لج بازی" را برنمی‌انگیخت. پیرمرد چند قدم آن طرف تر روی یک نیمکت نشست. بعد از چند دقیقه دیدیم که چرتش گرفته است. اما ما از غفلت او سوءاستفاده نکردیم و دیگر به پوسوم ها غذا ندادیم.

زندگی ساده‌ی من جز این که گفتم ماجرا و حکایتی در این چند روز نداشت....

امروز داشتم به سفر دوهفته بعدمان به نیویورک فکر می‌کردم. قرار است دوستان عزیزی را ببینیم و در شب شعرشان شرکت کنیم. چه خوب! قرار است که من هم برایشان حرف بزنم. فکرم رفت که چه بگویم؟ به نظرم رسید که درباره‌ی طنز حافظی حرف بزنم. و موانع فهم آن را بگویم. این یادداشت که از پی می‌آید، فکرهای اولیه‌ی من برای گفتن در آن روز است.

****

شعر حافظ سرشار از طنز است. این را همه می‌دانند. طنز پردازی یکی از سازوکارهای پخته‌ی دفاع روانی است. آدم‌های خودشکوفا سرشار از طنزپردازی‌اند. بسیاری از واقعیت‌های عالم خارج را تنها با طنز می‌توان بیان کرد، یا با چاشنی طنز هضم کرد و از تلخی آن کاست.

حافظ در زمانه‌ی تلخ و تاریکی می‌زیسته است. علاوه بر مهاجمان خارجی و جنگ و خونریزی پی در پی، حاکمان زورگو و بی منطق و خشک مغزی نیز بر شهر و دیار او حاکم بوده‌اند و بازار ریاکاری و قشری‌گری و تعدی و زورگویی گرم بوده است. حافظ این همه را در قالب طنز بازتاب داده است.

همچنین پرسش‌ها و تردیدها و دغدغه‌ها و سرگردانی‌های بنیادین فلسفی نیز گاهی بهترین تجلی و بیان خود را در قالب طنز پیدا می‌کنند. در این عرصه نیز حافظ طنزپرداز زبردستی بوده است.

ما به عنوان خوانندگان حافظ اما، گاهی ممکن است راه به درک طنز او نبریم. یعنی سخن طنزآمیز او را بشنویم بی آن که بفهمیم که با چه طنز ناب و نکته‌سنجانه‌ای روبه‌رو شده‌ایم. بلکه فکر کنیم که سخنی جدی و خالی از طنز را می‌شونیم. من در این مقال می‌خواهم برخی از موانع درک طنز حافظی را به شرح عرضه کنم.

از حیث قلبل درک بودن برای خواننده‌ی فارسی زبان امروزی، اشعار طنزآمیز حافظ را به سه دسته تقسیم کردن می‌توان:

1-                اشعار طنزی که امروزه نیز به راحتی قابل درک و فهم‌اند. برای مثال، وقتی که حافظ در قالب زاهد نصیحت گو می‌رود و پند می‌دهد اما به ناگهان پند خود را نقض می‌کند و نشان می‌دهد که باور چندانی به آن ندارد:

خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود                       به هر درش که بخوانند بی‌خبر نرود

طمع در آن لب شیرین نکردنم اولی                      ولی چگونه مگس از پی شکر نرود؟!

این طنز را خواننده‌ی امروزی شعر حافظ به خوبی می‌فهمد و کامش شیرین می‌شود.

یا وقتی که حافظ در عالم عشق و عاشقی از بخت بد خویش یا بی‌توجهی و یا بی‌وفایی معشوق گله می‌کند و این گله‌ی تلخ را در قالب شیرین طنز می‌ریزد:

حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد              یعنی از وصل تواش نیست به جز باد به دست

این‌جا هم کافی‌ست که مخاطب امروزین داستان حشمت سلیمان و حکایت او با باد و این که باد فرمانبردار او بوده است و نیز معنای ضرب‌المثل "جز باد در دست نداشتن" فارسی را بداند تا تضاد و تقابل نهفته در معنای این بیت را و در نتیجه طنز شیرین آن را درک کند.

از این دست نمونه‌ها در دیوان خواجه‌ی رند شیراز بسیار است.

 

2-                دسته‌ی دوم اما اشعار طنزی‌اند که درک آن‌ها به این دلیل دشوار است که معنای کلمات مندرج در آن‌ها به تدریج تغییر کرده و دیگر شده است. به طوری که خواننده‌ی امروزین تنها در صورتی می‌تواند طنز نهفته در این اشعار را درک کند که بداند آن کلمات در زمان حافظ چه معنا می‌داده‌اند. برای مثال:

نه من ز بی‌عملی در جهان ملولم و بس                      ملالت علما هم ر علم بی‌عمل است

عمل به معنای به کار رفته در مصرع دوم این بیت امروزه نیز رایج است. علم بی عمل به معنای دانستن رفتار و کردار نیکو و صواب اما خودداری از انجام دادن آن است. عمل در مصرع اول اما به معنی "شغل" است. که امروزه دیگر به این معنا رایج نیست. طنز این بیت در آن جاست که حافظ "بی عملی" خودش یعنی نداشتن شغل و درآمد را در برابر "بی عملی" علما یعنی عمل نکردن به کارهای خوب و صواب می‌گذارد و می‌گوید ما هردو یک درد داریم اما در واقع خواننده می‌فهمد که این دو درد اگرچه یک اسم دارند چقدر با هم متفاوت اند.

 

3-                دسته‌ی سوم آن دسته از طنزهای حافظی‌اند که امروزه آن‌قدر جا افتاده و تکرار شده و به معنای مجازی به کار گرفته شده اند که دیگر غریب و طنزآمیز جلوه نمی‌کنند. یعنی اگرچه در زمان حافظ خواننده را تکان می‌دادند و تضادی را به ذهن متبادر می‌کردند که طنزآمیز بود، اما امروزه چنان شده‌اند که گویی کاملا طبیعی‌اند و هیچ تضادی در آن‌ها نیست. بگذارید مثالی بزنم:" پیر مغان" از جمله در این شعر حافظ:

به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید      که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها

یا "پیر گلرنگ" در این بیت:

پیر گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان                   رخصت خبث نداد ارنه حکایت‌ها بود

واژه‌ی " پیر" در ادبیات صوفیانه – که در زمان حافظ غلبه و رواجی تمام داشت – به معنای شیخ و راهبری است که دست سالک را می‌گیرد و سالک با تبعیت از او و گذر از مسیر عبادات و ریاضت‌های بسیار، سرانجام راه به سرمنزل رستگاری می‌برد. مولوی می‌گوید:


پیر را بگزین که بی پیر این سفر                              هست بس پر آفت و خوف و خطر

چون گرفتت پیر هین تسلیم شو                                 همچو موسی زیر حکم خضر رو

بنابراین پیر به معنای رهبر و مرشد دینی و معنوی است.

مغان اما در زمان حافظ که بودند و چه می‌کردند؟ درست است که مغان در اصل روحانیان دین زرتشتی بودند و از این حیث نسبتی با پیر بودن داشته اند. اما در زمان حافظ ، دیر مغان یا دیر ترسایان جای عبارت و زهدورزی نبود! بلکه مسلمانان و مسلمان زادگان برای خوشباشی و شادخواری به این مکان‌ها سر می‌زدند. گاهی هم عاشق زیبارویان ساکن آن دیرها می‌شدود و کار رسوایی بالا می‌گرفت. یک نمونه‌اش را عطار در ماجرای "شیخ صنعان و دختر ترسا" آورده است. این گونه رسوایی ها گویی چنان رایج بوده است که ژانری از شعر عربی به نام "دیریات" تنها به توصیف همین ماجراها اختصاص داشته است! بنابراین سرای مغان و ترسایان به هیچ وجه جای عبادت و زهدورزی نبوده است. برعکس، مکان مستی و مطربی بوده است. حالا ببینید ترکیب دو واژه‌ی "پیر" و "مغان" چه طنزی را به ذهن متبادر می‌کرده و چه دهن کجی رندانه‌ای به فرهنگ صوفیانه‌ی زمان بوده است!

اما اکنون این واژه چندان به کار رفته و در اشعار عرفانی و غیرعرفانی به کار گرفته شده و از آن تفاسیر گوناگونه رفته است که گویی خیلی عادی و طبیعی است که بگوییم "پیر من یکی از مغان است" یا "پیر من به جای شیخ خانقاه، آن ماده‌ی گلرنگ داخل پیاله است" زیرا برخلاف پیرخانقاه، او است که من را به بهشت می‌رساند و شادترو حتی اخلاقی‌تر می‌کند:

مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ                     چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد

حالا ممکن است این بحث مطرح شود که مراد از این شراب و می نزد حافظ آیا یکسره می انگوری است یا می عارفانه یا شاعرانه نیز هست؟ هر کدام از این دو درست باشد – یا اگر آمیزه‌ای از این ها درست باشد که این گویا به صواب نزدیک‌تر است – باز هم چیزی از طنز آمیز بودن ترکیب "پیر مغان" یا "پیر گلرنگ" در عصر یا زمانه‌ی حافظ کم نمی‌کند.