کامم از تلخی غم چون زهر گشت
وقتی "غم"میآید، چه باید کرد؟ غم همنشین خوبی نیست. من این نکته را این روزها با تمام وجودم احساس میکنم. حتی وقتی دلیل روشن و قانع کنندهای هم نداشته باشد، یک روز میبینی که ابر سیاه غم آمده و فضای سینهات را فراگرفته است. هرچه میخواهی که با نسیم فکرهای مثبت خویش ابرها را بتارانی، هوای دلت باز نمیشود که نمیشود. چنان آسمان دلت ابری شده که گویی شبی بیستاره است.
به سراغ "حافظ"میروی. خواجهی رند شیرازی! دوای این درد را چه در آستین مرقع داری؟
حافظ چند جواب میدهد تا به فراخور حال خویش، یکی را از این میان بیابی و در کار آوری:
درمان اول و اولی از دید حافظ، "مستی" است:
چون نقش غم ز دور ببینی شراب خواه/تشخیص کردهایم و مداوا مقرر است
اگر نه باده غم دل زیاد ما ببرد/نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد
مباش بی می و مطرب که زیر طاق سپهر/بدین ترانه غم از دل به در توانی کرد
درمان دوم حافظ، یاد مرگ و ناپایداری جهان و سستیِ بنیاد هستی است:
می خور که هر که آخر کار جهان بدید/از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت
پیوند عمر بسته به موییست هوش دار!/غمخوار خویش باش، غم روزگار چیست؟
دمی با غم به سر بردن، جهان یکسر نمیارزد/به می بفروش دلق ما کز این بهتر نمیارزد
غم دنیای دنی چند خوری؟ باده بخور!/حیف باشد دل دانا که مشوش باشد
(میبینید که در درمان دوم حافظ، رد پایی جدی از درمان اول او نیز وجود دارد. یعنی خلاصه این که:
1. جهان بی بنیاد و بی اعتبار است: "جهان و کار جهان جمله هیچ در هیچ است/هزار بار من این نکته کردهام تحقیق"
2. قدر خودت را بشناس و ارزش وقت و دل دانای خویش را بدان
3. و حالا اگر دو مقدمهی بالا را قبول داری، با من به مجلس رندان و شادخواران بیا!)
درمان سوم عم از دیدگاه حافظ، یار و همنشین همدل و عیسی دم است. دوستی که در سایه سار دیدار و زلال گفتگو، غبار اندوه را از خاطر پاک کند. دستی که سایه ی سنگین "تنهایی" را از سر آدمی کنار بزند چرا که احساس تنهایی ریشه ی بسیاری از غم های آدمیان است.
"بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود/عیسی دمی خدا بفرستاد و بر گرفت"
"ره خلوتگه خاصم بنما تا پس از این/می خورم با تو و دیگر غم دنیا نخورم"
درمان چهارم حافظ، آزادگی و بیتعلقی است. او این آموزه را از صوفیان آموخته و در شعر خود آورده است:
"زیر بارند درختان که تعلق دارند/ای خوشا سرو که از بارغم آزاد آمد"
"در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است/خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی"
حالا که حرف از صوفیان در میان آمد بگذارید به سراغ مولانای بزرگ برویم و ببینیم او چه چارهای برای غم دارد؟
مولانا گاهی توصیه هایی کاملاً کاربردی و به عمل درآمدنی می کند. برای مثال می گوید اگر از پیشرفت دیگران غمگین شده ای خودت هم تلاش کن تا پیشرفت کنی و دیگر از اندوه این حسادت و مقایسه رنج نبری:
"پس کمالی را به دست آور تو هم/کز کمال دیگران نفتی به غم"
اما و هزار اما مولانا با آن شیدایی و هنرمندی همیشگیاش، گاه غم را چون موجودی دارای هویت و حتی دست و پا و ... میبیند و به غم میگوید که برو برایم رباب بخر!:
"غم اگر امد بگو آن کس که غم میخورد نیست/رو به بازار و ربابی از برای من بخر!"
راستی "آن کس که غم میخورد" کیست؟
او هیچ کسی نیست غیر از خود مولانا که گویی تا ساعتی پیش از سرودن این شعر در چنبر غم گرفتار بوده است.
برخی گفتهاند که مولانا اهل غم خوردن نبود و چنان با شادی آمیخته بود که رنگی از غم و غباری از اندوه بر دامن خاطرش نمینشست.
اما به نظر من این خود تا حد زیادی مبالغه است و به سخن مریدان خام اندیش میماند. زیرا:
اول آن که مولانا در لحظات غمناکی خود کنجی میگرفته و خاموش میمانده است. شعر او که برای ما مانده است، حاصل لحظات و ساعات شادی اوست. اما در زمانهای خاموشی چه بسا که اندوهگین و ملول نیز میشده است. بنابراین نمیتوان تمامی احوال او را در اشعارش منعکس و مندرج دید.
دوم این که وانگهی در شعر او نیز رد پای اندوه کم نیست. چه آن جا که به صراحت از آن پرده بر میدارد:
"این سخن ناقص بماند و بی قرار/دل ندارم بیدلم معذور دار!
میشمارم برگهای باغ را/میشمارم بانگ کبک و زاغ را"
و چه آنجا که میگوید، غم خوردن مانند "دخل کردن" و شادی مانند "خرج کردن" است و تا دخلت نباشد، خرج کردن نمیتوانی پس آن ساعتی که غمناکی بیتابی نکن! به قول سعدی:
"اگر باران به کوهستان نبارد/به سالی دجله گردد خشک رودی"
حافظ هم با آن همه درمان که در عطاری قول و غزل خویش داشت، از غم آسوده نبود. با همه اثربخشی که در درمان اوست، غم گاه بر درمان غالب میآید، چنان که حافظ هم گاه خود را اسیر غم مییافت:
"دیگران قرعهی قسمت همه بر عیش زدند/دل غمدیدهی ما بود که هم بر غم زد"
پس اگر غم آمد و به تدبیر می و مطرب از دل بیرون نرفت و نیز حاضر نشد که به بازار برود و ربابی بخرد، چه باید کرد؟
راستش را بخواهید، من که نویسندهی ناچیز این سطورم، در حال حاضر درست به چنین حالی گرفتار شده ام! "کدام در بزنم، چاره از کجا جویم؟"
شاید این جاست که باید، مانند شناگران، اجازه داد تا موج بیاید و رد شود. نباید توان خود را در ستیزه با موج تحلیل برد. موج نیرومند و یکدنده است. باید تن را رها کرد تا موج بیاید و آرام رد شود جز این چارهای نیست.
مگر آن که شما تدبیری دیگر در میان آورید.
کلبه ای مجازی، با یک فنجان چای داغ بر روی میز، و فراغتی کوتاه برای سخن گفتن از تاملات شخصی، که بعضی آز آنها مخاطبانی آشنا پیدا میکنند....